این جا که زخم از درِ هر خانه می زنند
این جا که بند بر پَر پروانه می زنند
خون می چکد ز گوشۀ چشمان خاکی ات
وقتی که پلک های غریبانه می زنند
با گوشواره های خودم ناز می کنم
بر دختران که سنگ به ویرانه می زنند
مویی نمانده تا که ببافی هزار شکر
مویی نمانده باز چرا شانه می زنند
دستی بکش به زبری رویم که حق دهی
نامردهای شام چه مردانه می زنند
دستم برای لمس لبت هم تکان نخورد
از بس که تازیانه بر این شانه می زنند
شاعر:حسن لطفی
- دوشنبه
- 20
- آذر
- 1391
- ساعت
- 7:54
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه