آمدی چشم فراقم روشن
قدمت بر سر چشمم بابا
از سر نیزه رسیدی بنشین
تا بیارم کمی مرهم بابا
قصّه ی هجر من و هجر شما
قصّه ی یوسف و یعقوب شده
صبر از عمّه گرفتم همه جا
دخترت قبله ی ایّوب شده
همه بر غربت من گریه کنند
فقط این قاتل تو می خندد
همه شب بی تو ندارم خوابی
عمّه ام چشم مرا می بندد
روی هر چشمه ی بی عاطفه ای
مثل یک بغض شکفتم بابا
هر کجا سفره ی دل وا کردم
فقط از درد تو گفتم بابا
سرِ پا می شوم و می افتم
دیگر از درد زمین گیر شدم
زحمت عمّه شدم ای بابا!
راحتم کن که دگر پیر شدم
حتماً از نیزه زمینت زده اند
که کمی دیر رسیدی بابا
می شناسیم؟ بگو چند شب است
دخترت را تو ندیدی بابا
شاعر:رحمان نوازنی
- دوشنبه
- 20
- آذر
- 1391
- ساعت
- 7:56
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه