روی تو یاد خسوف قمر انداخت مرا
از نفس های کم و مختصر انداخت مرا
خواستم اوج بگیرم به کنار لب تو
بی رمق بودن این بال و پر انداخت مرا
گذر از کوچه و بازار برایم بد شد
دختر حرمله آن جا نظر انداخت مرا
ظالمی که به گمانش پدرش را کشتم
آن قدر زد که پدر! از نفس انداخت مرا
عزم خود جمع نمودم که ببوسم لب تو
پنجه ی پیر زنی دردسر انداخت مرا
آن قدر لاغرم و ضعف نمودم که نسیم
از روی ناقه ی عریان، پدر انداخت مرا
می شد ای کاش که از عمه حیا می کردند
بالاخص زجر که از پشت سر انداخت مرا
شاعر:مسعود اصلانی
- دوشنبه
- 20
- آذر
- 1391
- ساعت
- 8:55
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه