چنان زدند به هم روز و روزگار مرا
گرفته دست خودش گریه اختیار مرا
زن جوان که نباید عصا بدست شود
گرفت جور فلک لذت بهار مرا
شکسته است غرورم میان این خانه
شکسته اند سر یار خانه دار مرا
نفس نداشت ولیکن به من نفس میداد
و باز کرد گره های سخت کار مرا
لباسها به تنش زار میزند دیگر
که آب کرده جراحت تن نگار مرا
قرار بود که باهم دوباره حج برویم
به هم زدند حسودان من قرار مرا
عجیب نیست که شب دیر میروم خانه
برای آنکه نبینند حال زار مرا
بدون فاطمه بودن نمیخورد به علی
خدا زیاد کند طول عمر یار مرا
آهای اهل مدینه زن مرا کشتید
شکسته اید دگر بغض ذولفقار مرا
- پنج شنبه
- 4
- دی
- 1399
- ساعت
- 15:41
- نوشته شده توسط
- Fatemeh Mahdinia
- شاعر:
-
سید پوریا هاشمی
ارسال دیدگاه