کاروان می رود و دخترکی جا ماندست
وسط باغِ خزان قاصدکی جا ماندست
لخته خون نیست که در چشم کبودش پیداست
سر باباست که در مردمکی جا ماندست
جای گل بوسۀ پروانه به رخسار گلش
نقش گلگونِ هجوم کتکی جا ماندست
پای خورشید ز بس پشت سرش می آمد
روی لب های کویرش ترکی جا ماندست
بر سر سفرۀ غم های دلش هر وعده
اثر زخمی سوز نمکی جا ماندست
با نگاهی به رخش در دل خود مادر گفت:
نکند در کف دستش فدکی جا ماندست
هاتفی داد ندا قامت این قافله را
قدری آهسته ببندد ملکی جا ماندست
شاعر:محمد امین سبکبار
- دوشنبه
- 20
- آذر
- 1391
- ساعت
- 14:33
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه