سه ساله ای كه امیدش به نوجوانی بود
چقدر پیری او زود و ناگهانی بود
اگر چه گیسوی او مثل برف روشن بود
ولی تمام تنش سرخ و ارغوانی بود
قسم به تاول پر خون روی لب هایش
كسی كه بر بدنش نیزه زد روانی بود
زكات پیرهن كهنه ای كه بر تن داشت
دو گوش پاره و یك قامت كمانی بود
طریق لطمه زدن را ز عمه یاد گرفت
كه گونه هاش خراشیده و خزانی بود
ز ساعتی كه پدر را به ذوالجناح ندید
مدام ملتهب و غرق نوحه خوانی بود
غرور هاشمی اش فوق العاده بود ولی
نگاش ملتمسِ چوبِ خیزرانی بود
میان طشت سری را برایش آوردند
كه صاحبش پدر خوب و مهربانی بود
ز مرگ او زن غساله هم تعجب كرد
چرا كه بر بدنش جای صد نشانی بود
طلوع فجر دمشق آمد و همه دیدند
شهیده، دختر ارباب آسمانی بود!
شاعر: محمد رضا طالبی
- سه شنبه
- 21
- آذر
- 1391
- ساعت
- 7:40
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه