این همه درد دلم چشم تری می خواهد
آتش سینه ام امشب جگری می خواهد
قصه های شب یلدای فراق من و تو
تا كه پایان بپذیرد سحری می خواهد
باز خاكسترم از شوق تو پروانه شده
شمع من شعله تو بال و پری می خواهد
مگر احوال دلم با تو به سامان برسد
سینه آرام ندارد كه سری میخواهد
دخترت را چه شد اینبار نبردی بابا؟
هر سفر قاعدتاً همسفری میخواهد
حال من حال یتیمی است كه هر شب تا صبح
دامن عمه گرفته پدری می خواهد
خون پیشانی تو آتش این دل شده است
لاله تا داغ ببیند شرری می خواهد
نكند باز هم این زخم دهن باز كند
لب تو بوسه آهسته تری می خواهد
چادرم سوخته فكر كفنم باش پدر
قامتم پوشش نوع دگری می خواهد
این شب آخری ای كاش عمو پیشم بود
شام تاریك خرابه قمری می خواهد
شاعر:مصطفی متولی
- سه شنبه
- 21
- آذر
- 1391
- ساعت
- 8:33
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه