• جمعه 2 آذر 03


شعر حضرت رقیه (س) ( چشم های خرابه روشن شد، با طلوع سرت قمر بابا)

1331
1

 چشم های خرابه روشن شد، با طلوع سرت قمر بابا
می پرد پلک زخمیم از شوق، ذوق کرده است این قدر بابا
در فضای سیاه دل تنگی، چشم هایم سفید شد از داغ
سوختم، ساختم بدون تو، خشک شد چشم من به در بابا
این سفر را چگونه طی کردی؟ با شتاب آمدی تنت جا ماند
گاه با پای نیزه می رفتی، گاه گاهی به پای سر بابا
از نگاهم گدازه می ریزد، اشک نه خون تازه می ریزد
سینه آتش فشانی از داغ است، دخترت کوه خون جگر بابا
گوشه ی این قفس گرفتارم، شور پرواز در سرم دارم
تکه ای آسمان اگر باشد، قدر یک مشت بال و پر بابا
شعله ور شد کبوتر بوسه، سوخته شاخه ی لبان تو را
خیزران از لبان شیرینت، قند دزدیده یا شکر بابا؟
شام سر تا به پا همه چشمند، قد و بالای من تماشا شد
من شهید نگاه می باشم، کشته ی این همه نظر بابا
دارم از داغ کوچه می گویم، باغ آتش بهشت پهلویم
با تمام وجود حس کردم، مادرت را به پشت در بابا
قدری آغوش عمه پوشیدم، کاش می مردم و نمی دیدم
یا که معجر بده همین حالا، یا که امشب مرا ببر بابا
عمه در قحط غیرت یک مرد، بین طوفان سنگ و زخم و درد
خم به ابروش هم نمی آورد، شیر زن بود شیر نر بابا
طعنه ها قد کمانی اش کردن، تیر شد در نگاهشان هر بار
تا به من خیره شد نگاه سنگ، سینه ی او شده سپر بابا
نه از این بیشتر نمی خواهم، تا که سربار خواهرت باشم
جان عمه نرو بدون من، قصه ی من رسیده سر بابا
شاعر:  سید مسیح شاه چراغ

  • سه شنبه
  • 21
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 9:7
  • نوشته شده توسط
  • feiz

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران