به برگ برگ این زمان نام تو جاودانی
یابن الحسن بیا که تو صاحب الزمانی
در موج بی پناهی بال و پرم شکسته
درهررگ دل من سایه به غم نشسته
عجّل که منتظر را هر دیده گشته خسته
چشمی ندیده بی تو یک لحظه شادمانی
یابن الحسن بیا که تو صاحب الزمانی
هر چشمۀ محبّت در ملک ما سراب است
حُجب و شرف عدالت بی پایه و خراب است
جوروجفا ثواب و فهم و شعور عذاب است
اعمال زشت گشته جولانگه جهانی
یابن الحسن بیا که تو صاحب الزمانی
این گنج سر زمینم رفته به سوی دیگر
ذلّت به کوی احباب عزّت به کوی دیگر
خون شهیدان ما شد رنگ و روی دیگر
رنگ خوشی ندارد این رسم زندگانی
یابن الحسن بیا که تو صاحب الزمانی
آیی تو جمع گردد بساط نابکاران
پرچم زند عدالت درظلّ حکم قرآن
عالم شود دوباره با دست تو گلستان
اجازه گر دهد حق مطیع امر آنی
یابن الحسن بیا که تو صاحب الزمانی
آخر فلک چه خواهد ازدل مجنون ما
تاکی قدح بنوشد از اشگ وهم خون ما
دانم که دلخسته ای گشتی تو محزون ما
امّا به لطف یزدان همیشه تو جوانی
یابن الحسن بیا که تو صاحب الزمانی
تو عرش وکهکشانی خورشید آسمانی
حاکم به قلب عالم با بذل مهربانی
در شام تار هرکس چون شعلۀ نهانی
(عدلی) در انتظاراست با این همه نشانی
یابن الحسن بیا که تو صاحب الزمانی
- جمعه
- 19
- دی
- 1399
- ساعت
- 19:32
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
حاج اصغر فرشچی
ارسال دیدگاه