السَّلَامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الصِّدِّيقَةُ الشَّهِيدَة
#سبک_نوشته
بابا جون دلم برات تنگ شده
بغض ها تو سینه ام سنگ شده
بعدِ تو عدو سرِ حُبِّ مقام
بی جهت با ما سرِ جنگ شده
میشم هر شب تو کوچه در به درت
میام روضه می شینم بالا سرت
آخه چند وقته نداری خبرم
نمیدونی چی کشیده دخترت
برا تو می گم ز آتیشِ درَم
نمیدونی که چی اومد به سرم
چِقدَر تو پشتِ در هم همه بود
همه دعوا رو سرِ فاطمه بود
که عدو مرا به مسجد می کشید
علی هم پشتِ سرِ من می دوید
دستِ بسته نتونست کاری کنه
فقط او صدای دردم می شنید
بابا جون میخوام برات بازم بگم
یه دونه از اون هزار تا غم بگم
بگم از کوچه و دردِ بی کسی
چه بلا اومده بر سرم بگم
وقتی که آتیش زدن به خونه ام
جوجه مو سوزونده ان با لونه ام
یه گلی داشتم هنو نشکفته بود
محسن اون زخمی ترین جوونه ام
بازم بشنو شِکوه ی دخترِ خود
یاسِ نیلی شده ی پرپرِ خود
چجوری عدو اونو با خود می برد
هر قدم یه تازیونه هم می خورد
گاهی می زد با لگد به پهلویم
گاهی هر سو می کشیده گیسویم
گاهی با نیزه می زد به بازویم
یه غلاف به سر یه سیلی به رویم
وقتی کوچه ها منو می کشیدن
بچه ها دنبالِ من می دویدن
وقتی که کشون کشون می بُردَنم
پشتِ سر دیدم حسین و حسنم
دیدم زینبم ز پا افتاده بود
منو یادِ کربلا افتاده بود
یادِ شام و کوفه و تشتِ طلا
یادِ اون اسارتِ شامِ بلا
حسین و دیدم به پایم میدوید
از چشای پسرم خون می چکید
یادم اومد تو گودالِ قتلگاه
عدو داشت تشنه سرش و می برید
دیگه از پا افتادم بابا بیا
سیلِ غمها افتادم بابا بیا
قتلگاه و از حسین و زینبم
روضه ی کرببلا روی لبم
#هستی_ محرابی
#بداهه
- شنبه
- 20
- دی
- 1399
- ساعت
- 15:50
- نوشته شده توسط
- هستی محرابی
- شاعر:
-
هستی محرابی
ارسال دیدگاه