آن لحظه که بر روی زمین بود و در افتاد
بر روی دل زار و حزینش شرر افتاد
یک ناله زد و گفت بیا فضه که این دم
آن غنچه ی نشگفته ی من بی ثمر افتاد
بستند چو دستان علی را و کشیدن
یک آه کشیده و شرری بر جگر افتاد
در کوچه که اسناد فدک بود به دستش
ناگاه نگاهش به خَسی بی پدر افتاد
آن لحظه عدو آمد و زد ضربه ی سیلی
زد ناله ی جانسوزی و پیش پسر افتاد
شد چادر او خاکی و گوشش شده پاره
شد قرص قمر نیلی و او در گذر افتاد
با یاری دیوار بلند شد ز جایش
تا خانه رسد، روی زمین مستمر افتاد
در خانه که افتاد به بستر گل مجروح
با دیده ی تارش نگهش سوی در افتاد
یک آه کشید و دل او کرب و بلا رفت
ای وای خیام پسرش در شرر افتاد
ای وای ز آن آتش سوزان خیامش
بر صورت همچون گل دختر اثر افتاد
ای کاش حبیب آن قلمت بشکند آخر
ای وای از آن لحظه که گفتی و در افتاد
شاعر:حبیب اصفهانی
- شنبه
- 20
- دی
- 1399
- ساعت
- 18:18
- نوشته شده توسط
- Fatemeh Mahdinia
ارسال دیدگاه