به کویر لب خشک تو ترک افتاده
روی آیینه چشمان تو لک افتاده
با ملاک چه حسابی سر تو سنجیدند
که به پیشانی تو سنگ محک افتاده
هیچکس بعد تو جز غم به سراغم نرسید
ماه رخسار تو از چشم فلک افتاده
برنیاید زشناسایی تو چشم ترم
حق بده دختر دردانه به شک افتاده
پره از نقش ونگار است تمام تن من
نقش چکمه به تنم خورده وحک افتاده
عمه با دیدن من ذکر لبش یا زهراست
گوئیا یاد همان زخم فدک افتاده
خوب معلوم بود در وسط صد پنجه
حجم گیسوی من غمزده تک افتاده
شبی از ناقه فتادم بدنم درد گرفت
گفت دشمن ببریدش به درک افتاده
چهره ات کنگره زخم شده ای بابا
شعله بر زخم سرت مثل نمک افتاده
شاعر : مجتبی صمدی
- چهارشنبه
- 22
- آذر
- 1391
- ساعت
- 16:33
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه