قِیل وقالی می شنیدم خانه ام وقت سحر
ناله ها جانکاه و با هر ناله ای سوز جِگر
از جوانان مَحلّه یک نفر دیدم به جِد
بِیرَقی از جِنس ماتم میبرد بالای دَر
بَهر دِلجویی شدم نزدیکتر دادم سلام
نَه جوابم داد و نَه کرد اعتنایی مُختصَر
دیگری از بَستگانم بود و گفتم هِی فُلان
گوچرا آخر بِدینجا گشته جمعی نوحه گر
پاسخ من گریه های بی اَمانش بود و بس
گوئیا مثل جوانک این یکی هَم گشته کَر
در تَحیُّر بودم و آزُرده زِین سِرّ مَگو
من چرا باید شوم زِین ماجراها بی خبر
یک شَبه بَر آشنایانم چرا بیگانه ام ؟
داد و فریادم شده بَر اهل خانه بی اثر
گشته تابوتی هُوِیدا دست خویشانم ولی
اهل بیتم پا بِرهنه در پِی اش آسیمه سَر
کاروانی اَلغَرض شد عازم شهری خَموش
من غَریبانه یکی زِین کاروانم در سَفر
طبق سُنّت حَلقه ی ماتم به گِرد گور بود
تا که آن مرحوم گردد عازم مُلکی دِگر
پیش رفتم اَندکی تا بینَمَش مَرحوم را
وای من مَبهوت ماندم از قَضا و از قَدَر
چهره ی بیرنگی ازخود دیدم آنگه روی خاک
میروم جایی که هیچ است اعتبار سیم و زَر
آنکه دستم روزگاری دسته گلها داده بود
خاک میریزد به رویم حالیا با چشم تَر
تنگتر ، تاریکتر ، گردیده صندوق عمل
دَر قفس گویی فِتاده مرغکی بی بال وپَر
آشنایان یک به یک رفتندو من تنها شدم
هاتِفی گفتا بیا بر خِیر و شَرّ خود نِگر
نامهء اَعمالم آندم شد عَیان دَر رو بِرو
کرده و ناکرده ها را دیدم آنجا سَر بِسَر
حُبّ مولایم علی در نامه اَم گردید عَیان
یاعلی گفتم همان دَم نور او شد جِلوه گَر
(نادرا) در این عقیده شُبهِه کِی باشد روا
بَر گدای آستانش می کند مولا نَظر
هَر گِدا امّا اگر دستش تُهی شد از عمل
نزد مولایش یقیناً میشود شرمنده تَر
- یکشنبه
- 21
- دی
- 1399
- ساعت
- 22:39
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
حاج نادر بابایی
ارسال دیدگاه