ای جانِ باب از چه نگیری ببر مرا
افکنده ای چو اشک چرا از نظر مرا؟
ای مهربان پدر ز چه نامهربان شدی
مهر تو پیشتر بُد از این بیشتر مرا
رنجیده ای ز من که جوابم نمیدهی؟
دستی به رُخ بکش غمی از دل ببر مرا
نی پرسشی نه مرحمتی نی نوازشی
طاقت نمانده جان پدر این قدر مرا
با همرهان طریق وفا را مده ز دست
هرجا که می روی ببر ای همسفر مرا
بُد سایه تو بر سر و این است حال من
زین پس که نیستی تو چه آید به سر مرا
خورشید من تو بودی و ماهم تو، بی رخت
گو روز تیره شو شب از این تیره تر مرا
شاعر : وصال شیرازی
- پنج شنبه
- 23
- آذر
- 1391
- ساعت
- 7:59
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه