كنج خرابه اى شام به باغبون خسته
یاس سه سالهاى داشت رنجور و دل شكسته
گلهاى ناز باغش از بس که خسته بودند
بر دستهاى یاسش زنجیر بسته بودند
در پشت ناقه هاشان با گریه مى دواندند
جسم نحیف و زارش برخاك مى كشاندند
دشمن میانه ى راه بى عذر و بی بهانه
مى زد به جسم زارش سیلى و تازیانه
جلادهاى ظالم تا پیش مى رسیدند
نازش به ضرب سیلى با خنده مى خریدند
یاس عزیز بابا در نیمه شب دعا كرد
باباى مهربان را از عمق دل صدا كرد
با سر چو باغبان رفت یاس سه ساله ترسید
چون خورده بود سیلى چشمش دگر نمى دید
با گریه گفت اى سر در پیش من نشستى
حالا بگو كه آیا باباى من تو هستى؟
چون دید باغبان را در خاك و خون نشسته
پیشانى اش ز كینه با سنگ ها شكسته
مى خواست مثل بابا در خون رخش نشیند
خود را چو باغبانش در خاك و خون ببیند
یاس سه ساله خود را بر چهره صدمه مى زد
با مشت كوچك خود بر خویش لطمه مى زد
در گوشه خرابه فریاد بود و زارى
از لعل یاس كوچك خون گشته بود جارى
آماده بهر رفتن از شوق و شور سرمست
آرام چشم خود را در پیش باغبان بست
- پنج شنبه
- 23
- آذر
- 1391
- ساعت
- 8:6
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه