آرَمگــه ایــن سینــه بُــوَد کوی ابوالفضل
هــر دم که زَنــم ؛ دم بِــرَود سوی ابوالفضل
سـر گشتــۀ او پیـر و جـوان و همـه عالـم
عـالـم شـده چـون جَـزبۀ جادوی ابوالفضل
شش دانگ جنان یک صَدُم ازقیمت عشق اش
چـون بــاغ جنـان قیمتـی از موی ابوالفضل
شایستـه بُـود جِن و مَلک ؛حُـور و هم انسان
در القمــه بـاشـد همــه پـا شوی ابوالفضل
آن مـاه کـه در عـرش خدا هست ؛ خجل شد
چــون دیـدِ رُخِ انـور و نیـکوی ابوالفضل
بَــر مــاه بگــو جلـوه نمـایی نَنُمـایـد
چـون قُـرص قمــر ذره ای از روی ابوالفضل
عیسـی بـه دَم اش زنـده کند مُرده ؛ ولیکـن
صـد مُـرده شـود زنـده بـه داروی ابوالفضل
ای خـامـه غلط بود قیاست به خدا ، چون
صـد مُـرده مسیحـا شود از هوووی ابوالفضل*
یـوسف کــه بـه زیبـایی او نیست نظیـری
یوسف شـده خـود عاشقِ مَه روی ابوالفضل
مـوسـی کـه بـه پهلـو یَـد بیضـا بنمـاید
مــوسـی بـه فـدای یَـد و بـازوی ابوالفضل
هر کس که زند سینـه به عشـق اش ؛ بداند
تــا حَشــر دهـد سینـۀ او بوی ابوالفضل
هـر کس به غـم و محنت او اشـک بریـزد
یـا اینکـه زَنَــد نغمــة یـا هوی ابوالفضل
در زُمــره ی عُشـاق جهــان جـای بگیـرد
داند همـه چـون عشـق بُـوَد خوی ابوالفضل
ای عـاشـق خـونیـن دلِ عبـاس دعـا کـن
تـا دست پـریشـان بِـرسـد کوی ابوالفضل
*منظور از قافیة (هـووی ابوالفضل) همان فوت کردن است
- چهارشنبه
- 22
- بهمن
- 1399
- ساعت
- 14:39
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
رامین محمد زاده
ارسال دیدگاه