فـاطمـه در دامـن اش روح ولا می پَروَرد
با نقابِش عصمت و حُـجب و حیا می پَروَرد
سینهاش سینایعشق استودلش دریای خون
کشتی دین است و بَر دین ناخدا می پَروَرد
پهلویش پهناتر از هفت آسمان باشد ؛ ببین
قتلگـاه مُحسن اش را در کجـا می پَروَرد
دامن او وَعدهگاه عشق و ایمان بود و بَـس
چونکـه روی دامـن خود مجتبی می پَروَرد
پـاک تـر از آب زمـزم چـادر خـاکـی او
چون به زیر چادرَش ؛ شمس الضُحا می پَروَرد
روی زهرا را کـه می بوسید و میگفتش نبی
فاطمـه در روی خـود نـور خدا می پَروَرد
دائمـاً غـرق بـلا بود و بـلا شـد قاتـل اش
چونکه در بَطنِ خودش کرب و بلا می پَروَرد
این غـزل بـا نـام زهـرا گشته پایـان , منتها
این پریشان در سراَش شعر جدا می پَروَرد
- چهارشنبه
- 22
- بهمن
- 1399
- ساعت
- 15:15
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
رامین محمد زاده
ارسال دیدگاه