هر لحظه نگاهت که می افتد به نگاهم
یک قافله ریزد به هم از قدرت آهم
هر بار می آیم که تو را خوب ببینم
هِِِِِِِِِِِِِِِِِِِی سیلي و شلاق می آید سرِ راهم
دختر همه ی هوش و حواسش پی ِباباست
خوب!من که یتیمم چه به جز مرگ بخواهم؟!
حالا چه شده این همه بعد از تو نمردم!...
…از برکت عمه ست که بوده ست پناهم
ورنه لگد و کعب نی و سنگ که انگار
طوفان مهیبی ست،و من چون پرِ کاهم
آتش که نوازش کند آیا اثری هم
می ماند از آن معجر و گیسوی سیاهم؟
هر جا که رسیدیم مرا مسخره کردند
انگار نه انگار که من دختر شاهم
خولی و سنان،ضجر،دگرها و دگرها...
من یک تن و همدست شدند این همه با هم
هر کس ز عمو کینه به دل داشت مرا زد
بی آنکه بگویند چه بوده ست گناهم
بر نی سر اصغر رود اما سر من نه؟!
ای شمر ، تو یا حرمله...دریاب مرا هم
شاعر : علي صالحي
- شنبه
- ۲۵
- آذر
- ۱۳۹۱
- ساعت
- ۶:۳۳
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه