شبیهِ هرچه که عاشق،سَرَت جدا شده است
تمامِ هستیِ پهناورت جدا شده است
غزل چگونه بگویم ز قطعه های تنت؟!
که بیت بیت ِ تو از پیکــرت جدا شده است
چه سرگذشتِ غریبی گذشت از سَرِ تو!
چگونه تاخت که سرتا سرت جدا شده است؟!
کبوتران حرم، بال و پر نمی خواهند
که از حریمِ تو بال و پرت جدا شده است
فدای قامت انگشتِ تو که رفت از دست
به این بهانه که انگشترت جدا شده است
طلوع کرده سَرَت...کاروان به دنبالش
میانِ راه ولی دخترت جدا شده است
که نیست در تنِ او جان،که بی امان بدَوَد
چگونه از پیِ این سَر،دوان دوان بدود؟
نشسته داغِ تو بر قلبِ پاره پاره ی او
شده کبود دراین آسمان ستاره ی او
کمی گذشت که یک سایه ای رسید از راه
که تازیانه بدستش گرفته و ناگاه
به ضرب میزند آن را به پهلویش که بیا
کِشیده است کمان دار،گیسویش که بیا
دوباره خاطره ی کوچه تازه شد در دشت
خمیده قامت و بی جان به کاروان برگشت
رسیده اند به شام و خرابه منزلشان
سَری به دامن و سِرّی نهفته در دلشان
وصالِ دختر و بابا رسیده است امشب
به غیرِ اشک،چه کَس حل نموده مشکلشان؟
*"نماز شامِ غریبان..."که گفته اند،اینجاست!
وضو ،ز خونِ سَر و قبله بود مایلشان
**میانِ عاشق و معشوق،جانِ دختر بود
که ذرّه ذرّه به پایان رسید حائلشان
***هزار نکته ی باریک تر ز مو اینجاست
در این سکوت که پیچید دورِ محملشان
وزیده است صدایی...شبیهِ لالایی ست
بغل گرفته پدر را ! عجیب باباییست
به روی پای کبودش،نشسته خوابیده
شبیهِ مادرِ پهلو شکسته خوابیده
خرابه ساکت و آرام،اشک میریزد
شکسته بغض و سرانجام اشک میریزد
رسیده است سحرگاه ِ شستنِ بدنش
رسیده است سحر...یا شبِ کبودِ تنش؟!
خمیده تر شده زینب در این سحر انگار
خرابه از غمِ او شد خرابتر انگار!
شاعر: عارفه دهقاني
- شنبه
- 25
- آذر
- 1391
- ساعت
- 7:45
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه