يک نيمه شب بهانهی دلبر گرفت و بعد
	قلبش به شوق روي پدر پر گرفت و بعد
	اما نيامده ز سفر مهربان او
	يعني دوباره هم دل دختر گرفت و بعد
	آنقدر لاله ريخت به راه مسافرش
	تا خواب او تجلي باور گرفت و بعد
	آخر رسيد از سفر، اما سر پدر
	سر را چقدر غمزده در بر گرفت و بعد
	گرد و غبار از رخ مهمان مهربان
	با اشک چشم و گوشهی معجر گرفت و بعد
	انگار خوب او خبر از ماجرا نداشت
	طفلک سراغي از علي اصغر گرفت و بعد
	از روزهاي بي کسي اش گفت با پدر
	يعني نبرد بغض و گلو در گرفت و بعد:
	خورشيد من به مغرب گودال رفتي و
	باران تير و نيزه و خنجر گرفت و بعد
	معراج رفتي از دل گودال قتلگاه
	نيزه سر تو را به روي سر گرفت و بعد
	دلتنگ بود دخترت و سنگ ِ کينه اي
	بوسه ز چهره و لب و حنجر گرفت و بعد
	اما دوباره فرصت جبران رسيده بود
	يک بوسه آه از لب پرپر گرفت و بعد
	جان داد در مقابل چشمان عمه اش
	با بال هاي زخمي خود پر گرفت و بعد ...
	شاعر: یوسف رحیمی
	
	
	 
- شنبه
- 25
- آذر
- 1391
- ساعت
- 8:5
- نوشته شده توسط
- سیده زینب فیض

 
                 
                 
  
   
  
  
  
  
  
  
                                 
                                 
                                 
                                 
                                 
                                
 
     
     
     
     
                
                
ارسال دیدگاه