یادشان رفته...
من همین گوشه نشستم که بیایی بابا
همه جا بوی تو پیچیده کجایی بابا
گرچه تاریک و سیاه است خرابه اما
می شناسم نفس و عطر مسیحایت را
چشم بگشا و ببین بی کسی ام را اینجا
کنج تاریک خرابه – ز تو دورم بابا
آمدی ای همه هستی من شاه غریب
چقدر زخمی و خونین شده ای ماه غریب
صبر کن ناز کنم زخم گلوی تو پدر
و ببوسم لب خونین تو را بار دگر
خسته ای سر به سر زانوی دردم بگذار
و به لالایی پر سوز و غمم دل بسپار
اینقدر غصه نخور عمه هنوزم اینجاست
گفته تا شام که نه تا به همیشه با ماست
این چنین رسم سفر بود ..؟ نگفتی بابا؟
من روی خار بیابان و تو هم آن بالا
من که بر دوش تو شهزاده عالم بودم
بعد تو با غم این قافله همدم بودم
من از آن کوفه نامرد و زبون دلگیرم
بسته بودند پس از تو به قل و زنجیرم
مثل یک دشت به پاهای خودم گل دارم
من فقط قد سه شب بی تو تحمل دارم
یادشان رفته که این قافله آقا دارد
این گل پرپر دلسوخته بابا دارد
یادشان رفته که اهل حرم و طوبایی
تو حسین علی و فاطمه و طاهایی
یادشان رفته که نان و نمکت را خوردند
پس چرا اهل حرم را به اسیری بردند؟
یادشان رفت که عمه حرم الله تو بود
یادشان رفت حدیث ثقلینت را زود
این همه چشم حرامی به بر قامت او
دارد این غصه پدر می شکند طاقت او
عمو عباس اگر بشنود این ماتم را
خون به پا می کند آتش زند این عالم را
عمو عباس کجا رفته دلم تنگ شده
عمه تنهاست.. چرا رفته ... دلم تنگ شده
نذر کردم که اگر آب بیارد سقا
من از آن می گذرم تا تو بنوشی بابا
قول داده عمو عباس بیاید با آب
تا که آرام بگیرد دل غمگین رباب
عمو عباس بیاید حرمله می میرد
از صدای قدم او نفسش میگیرد
ولی از طرز نگاهش به نظر می آید
حرمله از عمو عباس خبرها دارد
پوزخندی که به من زد و تو هم دیدی او
به گمانم خبر از علقمه دارد و عمو...
شاعر : نعیمه امامی
- دوشنبه
- 12
- مهر
- 1395
- ساعت
- 14:21
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار
- شاعر:
-
نعیمه امامی
ارسال دیدگاه