اومدی خونمون شده روشن
نور می باره از در و دیوار
ماه و خورشید هی میان-میرن
آسمون عاشقت شده انگار
ابر و باد و ستاره و مهتاب
تو رو دارن به هم نشون میدن
دلم از اشتیاق می لرزه
وقتی گهوارت و تکون میدن
کوری چشمای حسود و بخیل
دور گهواره با صدای بلند
می خونه «إن یکاد» و می ریزه
عمه زینب(س) واست همش اسپند
خونمون بوی عطر پیچیده
قدمت خیره واسه من مادر
دارمِت گرم، تویِ آغوشم
پسر خوشگلم علی اصغر(ع)
با تبسّم میگیره دستات و
از تهِ دل دوسِت داره انگار
بابا قبلِ نمازهای شبش
تو رو می بوسه و میشی بیدار
خیره میشی! بهم میگه: چشماش
به چشای بابام؛ علی(ع) رفته
دست و پا میزنی توو قنداقه
نفسم بی معطّلی رفته-
واسه اون دست و پای کوچیکت
واسه اون سرخیِ رویِ گونه
بابا قران می خونه و من هم
لالایی می خونم گلِ پونه...
چشاتو روی هم میذاری گلم
نه گرسنه، نه تشنه، غرق خواب
نمیذارم یه لحظه گریه کنی
دل ندارم ببینمت بیتاب
راحت آسوده چشمام و بستم
نفسات داره با خودش افسوس
آرزوهام و می بینم پرپر
می بینم هر دقیقه صد کابوس
توی خوابم یکی بهم میگه
دل نبندی بهش که رفتنیه
حرف، از مشک خالی و خشکه
حرف ِ سرنیزه های آهنیه
وای از اون لحظه ای که با بابا
رفتی اما ندیدمت دیگه
حرمله(لع) قصد داره بفروشه
وایِ من! داره گهوارت و میگه
دستام و بستن و اسیر شدم
پشتِ سر نیزه، روبرو نیزه
کاش میمردم و نمی دیدم
سرِ شیش ماهگیت و رو نیزه
پسرم جونِ من حلالم کن
خیلی شرمندتم نخوردی آب
زن همسایه گفت پیر شدی...
پاشو از توی آفتاب رباب(س)!
- یکشنبه
- 3
- اسفند
- 1399
- ساعت
- 14:36
- نوشته شده توسط
- مرضیه عاطفی
- شاعر:
-
مرضیه عاطفی
ارسال دیدگاه