کاروان آمده و موعد دیدار شده
چشم بارانی عمه چه قدر تار شده
چه قدر عمه ی سادات مصائب دیدند
چه قدر مردم بازار به ما خندیدند
چه قدر هلهله کردند و دف و چنگ زدند
وسط کوچه چه بد بر سرمان سنگ زدند
آه ای اکبر من مرهم جانی بفرست
خواهرت آمده برخیز اذانی بفرست
خواهرت آمده برخیز، قدم خم شده است
آه آری یکی از اهل حرم کم شده است
آه یک دختری از آل علی تنها ماند
خواهر کوچکمان کنج خرابه جا ماند
خواهر کوچکمان را چه قدر ترساندند
دل او را همه آتش زده میسوزاندند
هرکه می آمده چیزی ز زمین بر میداشت
و کتک خوردن ما حالت سرگرمی داشت
بسکه بر پیکرمان سنگ اصابت میکرد
رفته رفته تنمان داشت که عادت میکرد
رفته رفته تنمان داشت که نیلی میشد
سهم هر فاطمه یک ضربه ی سیلی میشد
آه از لحظه ی دروازه ی ساعات مپرس
جان خواهر دگر از طرز جسارات مپرس
پیش چشمان تو ما را به جسارت بردند
و نوامیس تو را بهر تجارت بردند
قصه ی کوچه و مسمار مکرر شده بود
لگد شمر شبیه لگد در شده بود
باز این مثنوی ام نفحه ای از گل دارد
سیزده بیت شده، حس تکامل دارد
باز در صحبت من واژه ای از در آمد
باز در خاطره ام روضه ی مادر آمد
میخ در داغ شد و چهره بر افروخته بود
مادرم در وسط شعله چه بد سوخته بود...
شاعر: نيما نجاري
- شنبه
- 25
- آذر
- 1391
- ساعت
- 15:32
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه