دوباره چنگ زدم دامن خراسان را
به کاظمین رساندم صدای لرزان را
برای حاجت کوچک نمی روم آن جا
دریغ اگر که بگویم به او غم نان را
منی که هیچ ندارم برای عرض ادب
چه تحفه ای ببرم پیشکش کنم؟ جان را
دو پادشاه به یک سرزمین نمی گنجند
کنار هم به خدا دیده ام دو سلطان را
که دیده در وسط آسمان دو تا خورشید؟
که دیده پا قدم آفتاب، باران را؟
ببین چه بخت بلندی! به دست کوتاهم
گرفته ام من بی دست و پا دو دامان را
ببین کسی که خودش میهمان زندان بود
چه بی مضایقه دارد هوای مهمان را
به چشم دیده اسیری ست در دل زندان
به چشم دل به اسیری گرفته زندان را
بر او که لحظه به لحظه مسافر عرش است
گماشته ست چه دیوانه ای نگهبان را؟
براو چگونه اثر کرده زهر؟ در عجبم!
که خلق در نفسش دیده اند درمان را
کریم ترجمه ی دیگر ابوالحسن است
که جمع دیده ام اطراف او فقیران را
وداع با حرمش ساده نیست،حق دارم
عقب عقب بروم تا ته خیابان را ...
- یکشنبه
- 17
- اسفند
- 1399
- ساعت
- 9:16
- نوشته شده توسط
- طاهره سادات مدرسی
- شاعر:
-
محمد حسین ملکیان
ارسال دیدگاه