مثه باغی که گُلاش خشکیده از قحطیِ آب
حسرت یه چیکه بارون همه رو بُرده به خواب
خوابِ بارون که میریزه از چشایِ آسمون
هدیه میده زندگی رو به گُلایِ نیمه جون
یا بن الحسنکجایی
من آمدم گدایی
منم اون عاشقِ بارون،که بهار رو دوست داره
حتی واسه دیدنِ تو، انتظار رو دوست داره
منم اون عاشقِ بارون، تو کویرِ بی کسی
که تو خلوتِ نگاهش، پُرِ از دلواپسی
یا بن الحسنکجایی
مُردم از این جدایی
منم اون عاشقِ بارون، تشنگی بَهونمه
تَرَکایِ رویِ قلبم، همیشه نِشونمه
منم اون عاشقِ بارون، که بریزه رو تنم
با همه وجودم اسمِ تو رو فریاد میزنم
یابن الحسنکجایی
کی میشود بیایی
منم اون عاشقِ بارون، از نگاهِ آسمون
دعایِ فرج بخونم، تو مسیرِ جمکَرون
منم اون عاشقِ بارون،واسه دیدنِ بهار
دل و پاییزی نبینی، باز دوباره بی قرار
یابن الحسنکجایی
ما آمدیم گدایی
- یکشنبه
- 17
- اسفند
- 1399
- ساعت
- 13:38
- نوشته شده توسط
- طاهره سادات مدرسی
ارسال دیدگاه