نازپرورد حسین از قافله جامانده بود
خسته و درمانده در دامان صحرا مانده بود
آن سه ساله طفل معصوم غریب وبی پناه
همره جمع اسیران بود امامانده بود
پابرهنه دربیابانی سراسرخاروخس
درهراس ودلهره باسوزش پامانده بود
درمسیرراه باپاهای تاول بسته اش
ردی ازخون روی خاک وخارو خس ها مانده بود
درنگاهش موج میزداضطراب ازبی کسی
دردل احساس خطرمیکردو تنها مانده بود
جای امنی جستجومیکرددرذهنش مدام
فکروذکرش درپی آغوش بابامانده بود
این چه ظلمی بوددرحق چنین طفل صغیر
عقل هم درراه حل این معما مانده بود
یاچه جرمی داشت این طفل یتیم وبی گناه
درجوابش منطق تاریخ هم وامانده بود
- سه شنبه
- 19
- اسفند
- 1399
- ساعت
- 22:14
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
ارسال دیدگاه