بند اول
بُردن اِسارت منو به شهره شام
به دوره مَحمِلَم شده اِزدحام
داداش نگاهی بکن از رو نیزه
سنگ میزنن زینب و از روی بام
از مرداشون بدم میاد،از زنهاشون بدم میاد
اینا خیلی بی ادبند،از حرفاشون بدم میاد
به لباسامون خندیدن، گِرده خواهرت رقصیدن
می گُساری کردن اینجا،نون و خرما دادن به ما
واویلا،امان از این غریبی
بند دوم
دختراتو بردن تو کوچه بازار
ناموستو رفته میونه اَغیار
با بغض وکینه مارو زَجر میدادن
داداش خجالت کشیدم تو اَنظار
وای از ظلمه این اَشقیا ، وای از کوی یهودیا
مرد و زن کوچیک وبزرگ،ریختن آتیش روسره ما
سیلی بود و تازیانه ، ضربه های وحشیانه
صورته همه شد کبود،رحمی توی این شهر نبود
واویلا،امان از غریبی
بند سوم
یه جا دادن زینب و خیلی عذاب
دستامونو بستن به هم با طناب
سره بریدت توی طشته طلا
یزید میریخت به روی رأست شراب
رنگ از رخساره من پَرید ، موی سرم شده سپید
خیزران رو لبت میزد، قَدَّم از باره غم خمید
بزم می کجا من کجا ، اینجا سخت تر از کربلا
بین اون همه چشم حیض،دخترت رو میخوند کنیز
واویلا،وای از دله زینب
- دوشنبه
- 9
- فروردین
- 1400
- ساعت
- 19:10
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
الیاس محمدشاهی
ارسال دیدگاه