جگرش خون شد و چشمش نگران بر در بود
سینه اش سوخته از غربت و چشمش تر بود
وقت تودیع جگر گوشه خود را می خواست
به تمنای رخش دیده ی او بر در بود
سوخت از زهر، كسی كه به حرم خانه ی وحی
عالم علم نبی، بضعهٔ پیغمبر بود
در و دیوار هم از غربت او نالیدند
حجره اش بس كه غم انگیز و ملال آور بود
دل قدسی نفسان غرق غم و محنت شد
كه به بالین نه پسر داشت و نی خواهر بود
سوخت از یاد در سوخته ی گلشن وحی
گوئیا چشم به راه قدم مادر بود
آمد از راه به امید وصالش اما
اول وصل پسر، درنفس آخر بود
رفت او چون ز جهان خیل ملائك دیدند
در سماوات به پا شورشی از محشر بود
خار غم داشت به دل چون كه «وفائی» می دید
هشتمین گل به گلستان نبی پرپر بود
شاعر : سید هاشم وفایی
- سه شنبه
- 5
- دی
- 1391
- ساعت
- 16:39
- نوشته شده توسط
- feiz
- شاعر:
-
استاد سید هاشم وفایی
ارسال دیدگاه