خادمت پشت در قصر خبر می خواهد
از شب مبهم این فتنه سحر می خواهد
کاش آن خوشه ی مسموم زبانش می گفت :
لب شیرین تو انگور مگر می خواهد؟
تو عبا روی سرت می کشی و پا به زمین
رفتنت تا به در حجره هنر می خواهد
ای جگر گوشه که در حجره ی غم تنهایی
زهر از جان تو انگار جگر می خواهد
جگرت سوخته از درد به خود می پیچی
لب خشکیده ی تو دیده ی تر می خواهد
خوب شد این که جوادت به کنارت آمد
پدر از نفس افتاده پسر می خواهد
لحظه ی رفتن خود در نظرت می آمد
روضه ی مرد غریبی که نفر می خواهد
یاد آن حرف تو با ابن شبیب افتادم
یاد آن دشنه که از جد تو سر می خواهد
شاعر : محمد امین سبکبار
- سه شنبه
- 5
- دی
- 1391
- ساعت
- 18:16
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه