یک مشک، یک غیرت که از آن روبرو آمد
طفلی صدا زد بچه ها گویا عمو آمد
باید به استقبال آب و آبرویش رفت
وقتی عمو از جنگ آب و آبرو آمد
ای بچه ها اول عمو تشنه است، پس باید-
اول بنوشد آب، وقتی که سبو آمد
شش ماهه را دور سرش باید بگردانیم
وقتی که بر رخسار اصغر رنگ و رو آمد
دیگر عمو را بعد از این سقا نمی خوانیم
دیدید خواندیم و چه اشکی از عمو آمد
نذر عمو این گوشوارها، النگوها
باید به دستش داد، وقتی دست او آمد
حالا زمین کربلا چشمان تر دارد
حالا پس از این خیمه های دربه در دارد
دستان او را از سر زینب بُریدند
حالا بگو که خیمه آیا بال و پر دارد؟
عباس را از علقمه آقا نیاورده
آوردنش تا خیمه گویا دردسر دارد
حتی ز جسم ارباً اربای علی اکبر
جسمی ز هم پاشیده و آشفته تر دارد
در پیش چشمان حسین ای قوم نگذارید
هر نیزه ای یک تکه از عباس بر دارد
دارد لباسش را به غارت می برد این قوم
حالا دگر ام البنین حالی دگر دارد..
شاعر:رحمان نوازنی
- چهارشنبه
- 6
- دی
- 1391
- ساعت
- 17:28
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه