چنان به فرق علی زد،دیدن علی رو زمین افتاد،ریختن تو محراب علی رو بغل گرفتن...
زمین و زمان میگفت: نزن، دلِ علی میگفت: بزن، تو مجلس یزید زینب نگاه کرد سر بریده رو،اونجا هم زینب بلند بلند میگفت: نزن..*
نزن ظالم، حسین مادر ندارد
*آقازاده های امیرالمؤمنین زیر بغل های بابارو گرفتن،آوردن تا دَمِ خونه،فرق شکافته،رمق دیگه تو پاهایِ علی نمونده،همچین که اومد در بزنه یک نگاه کرد گفت: حسن جان!.بله بابا!. اگه میشه اول خوب خون هارو از صورتِ من کنار بزن، دختر بابایی است، طاقت نداره صورتِ بابارو خونی ببینه...
علی جان!صورتت خونی بود،مراقب بودی دخترت اینجور نبینه شمارو...
اینقدر گفت:عمه! من بابام رو میخوام، سر بُریده رو براش آوُردن...*
موهام رو شونه کنید
داره میاد بابام
میاد من و ببره
میدونه چقدر تنهام
بیا که خسته شدم بابا
فقط تو رو میخوام
نیومدی بال و پرم سوخت
تو کوچه ها مویِ سرم سوخت
اینقده دل تنگِ تو بودم
برام دلِ اهلِ حرم سوخت
دردای من دوا نمیشه
چشای بسته وا نمیشه
عمه برام غذا آوُرده
اما اینا برام بابا نمیشه
شب تا سحر، خدا خدا میکنم
با گریه بابام و صدا میکنم...
- شنبه
- 11
- اردیبهشت
- 1400
- ساعت
- 3:30
- نوشته شده توسط
- طاهره سادات مدرسی
ارسال دیدگاه