صدایی آمد از دریا كه مردی بر زمین افتاد
و بر رخسار زرد مادری در خیمه چین افتاد
زدند آن قدر سویش تیرهای بی هوا اما
نیفتاد از نفس تا این که مشکش بر زمین افتاد
چنان بر آن چناری که جهان در سایه سارش بود
تبر زد بارها دشمن که از بالا چنین افتاد
به جای دست تیری که به چشمش بود شد حائل
زمانی که به روی خاک ها از صدر زین افتاد
فلک وقتی رکاب خالی اش را دید زد فریاد
که از انگشتریِ آسمان هایم نگین افتاد
شاعر:موسی علیمرادی
- چهارشنبه
- 6
- دی
- 1391
- ساعت
- 17:40
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه