• جمعه 2 آذر 03


روضه حضرت علی(ع)، شب بیستم رمضان، سیدرضا نریمانی

1171
2

همچین که بی‌بی زینب کبری اومد غذایی بده به امیرالمومنین (ع)، به ابن ملجم گفت: ایشالله بابام خوب میشه توأم رسوا میشی.
ابن ملجم یه نیش‌خندی زد، گفت: من می‌دونم چی کار کردم؛ اینقدر به این شمشیر زهر دادم که کار بابات یکسره بشه، تموم بشه...
 انقدر بی‌بی گریه کرد، همچین که گفت دیگه بابات موندنی نیست...
(میدونی یاد چی افتادم؟!)
 یاد اون روزی که زنای مدینه اومدن عیادت مادرش، از در که میخواستن بیرون برن، زینب گوش میداد چی دارن به همدیگه میگن. دید هی دارن بهم میگن زهرا دیگه زنده نمی‌مونه.
اینقدر گریه کرد، ناله زد، مادر مادر گفت...


اینجا هیچکس نذاشت این خانم چیزی ببینه. فقط بهش گفتن دیگه بابات زنده نمی‌مونه، بهم ریخت، گریه می‌کرد. 
دلا بسوزه برا اون لحظه‌ای که بالای تل ایستاده، داره نگاه می‌کنه...
 یه عده دور حسینش‌و گرفتن، گردوخاکا بالا رفت، دیگه چیزی ندیده. اما یه مرتبه از تل سریع اومد سمت گودال، یه نگاه به این بدن کرد؛
 "هَذَا حُسَيْنٌ بِالْعَرَاء مُرَمَّلٌ بِالدِّمَاءِ مُقَطَّعُ اَلْأَعْضَاءِ..."

یه کاری کرده دوست و دشمن گریه کردن؛ دست برد زیر این بدن، بدن‌و بلند کرد اینقدر بدن کوچیک شده بود، نحیف شده بود، بدن و به سمت آسمان بلند کرد: ای خدا این قربانی رو از ما قبول کن. 
همچین که بدن‌و زمین گذاشت یه مرتبه همه دیدن خم شد این لباش و گذاشت به رگهای بریده‌ی حسین. دیگه قامت زینب راست نشد...

  • یکشنبه
  • 12
  • اردیبهشت
  • 1400
  • ساعت
  • 16:52
  • نوشته شده توسط
  • طاهره سادات مدرسی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید


مداح سید-رضا-نریمانی
  • حجم فایل 16.00 MB
    تعداد بازپخش 152
    تاریخ بارگذاری یکشنبه 12 اردیبهشت 1400 12:30

    ارسال دیدگاه



    ورود با حساب گوگل

    ورود کاربران