در این خاک از بلا صدها نشان و ...
دلم از غربت تو نیمه جان و ...
به استقبال می آیند اما
چرا در دستشان سنگ و سنان و ...
***
به گوش جان من آید نوایی
نوای غربت و درد آشنایی
بیا بگذر از این خاک بلا پوش
ز هر سو می وزد بوی جدایی
***
دل آشفته ام دریای خون است
نگاهم از غم تو لاله گون است
بگو با من چرا ذکر تو امروز
فقط «اِنّا اِلیهِ راجِعُون» است
شاعر:یوسف رحیمی
- پنج شنبه
- 7
- دی
- 1391
- ساعت
- 17:6
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه