مرغ طَبعم میبرد این کِلکِ غم را شهر شام
کاروان نور و ظلمت آمده تا شهر شام
دیده در دروازه ی ساعت چه سان بی حُرمتی
سیّد سجّاد گفتا این سخن را شهرشام
زاده از مادر نمی گشتم خدایا کاش من
تا که این نامردمان را بینَمش با شهرشام
دست بسته آمده این بار علی دیگری
خونبهای بَدر اَزو میخواهد اَمّا شهرشام
هر نگاهی با خَدنگِ کینه زخمی میزند
گوئیا بازارِ طَعنه کرده غوغا شهرشام
سنگ باران میشود رَاس غَریبی دَر گذر
از مسلمانی نشانی نیست گویا شهرشام
خاک میریزد سَر مهمان خود این شامیان
خاطرات مصطفی را کرده اِحیا شهرشام
پرچم خونین عباسش بدست زینب است
آمده این قهرمان با روح زهرا شهرشام
قصر خَضرا را به آهی میکند ویرانسرا
تا شود عبرت نمای اهل دنیا شهرشام
(نادرا) عبرت کن از ویرانه ی خَضرا بِدان
در درون سینه دارد زین سخنها شهرشام
- شنبه
- 12
- تیر
- 1400
- ساعت
- 17:40
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
حاج نادر بابایی
ارسال دیدگاه