زمین و مردم درد آشنای پوسیده
رسوم مرده و این شیوه های پوسیده
وبال مردم بی دست و پای پوسیده
هزار و یک بت چوبی، خدای پوسیده
تبر فدای سرت چون خلیل گم گشته
میان آتش و گل جبرئیل گم گشته
فدای مرد غریبی که یار می خواهد
فقط دو دیده ی در انتظار می خواهد
دلم گرفته از این روزگار، می خواهد...
فقط ز دست تو یک یادگار می خواهد
کنار پنجره گاهی نشسته ام بی تو
و خیره مانده به راهی نشسته ام بی تو
شاعر:مجتبی حاذق
- شنبه
- 9
- دی
- 1391
- ساعت
- 17:55
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه