غم داری و آرامش خاطر نداری
دور و برت یک خادم حاضر نداری 
بر خاک قبرت آفتاب افتاده گریان
میسوزد از اینکه چرا زائر نداری؟!
آخر چرا کنجِ بقیعِ سوت و کورت
گریه کن و سینه زن و ذاکر نداری؟!
یا باقرَ العلم ِ النّبي از تو سرودم
تا که نگوید هیچکس شاعر نداری
خیلی غریبی! ذاکر و شاعر بماند...
حتی کنار قبر خود عابر نداری
من در مقاتل خواندم و اما تو دیدی
یک روزِ خوش در باطن و ظاهر نداری
      
از آتش ِ در خیمه تا خار مغیلان
از کودکی جز داغ در خاطر نداری!
                    
- شنبه
- 26
- تیر
- 1400
- ساعت
- 18:22
- نوشته شده توسط
- مرضیه عاطفی
- شاعر:
- 
                            مرضیه عاطفی

 
                 
                 
  
   
  
  
  
  
  
  
                                 
                                 
                                 
                                 
                                 
                                
 
     
     
     
     
                
                
ارسال دیدگاه