قیس سلطان سریر کشور هندوستان
دید در رؤیا شبی شاه شهیدان را عیان
بخت را بین قیس در خواب عاقبت اندیش شد
چون حسین را دید عاشق شد مسلمان کیش شد
مرغ بخت آری نشیند گر به بام هر کسی
کوکب اقبال وی محبوب حق گردد بسی
دائماً قیس از فراق یار در اندوه بود
با خیال وصل از مرات دل غم می زدود
از قضا روزی به عزم صید با چندین سوار
روی بر صحرا نهاد آن سالک نیکو شعار
بود مشغول تفرّج هم پی نخجیر شاه
دید یک زیبا غزالی ناگهان در بین راه
اسب از دنبال آهو راند تنها از غرور
تا که از اردوی لشکرگاه و یاران شد بدور
صید در جنگل نهان شد قیس مأیوس و کدر
خسته و رنجور ناگه شد اسیر شیر نر
در مقابل دید می غرّد یکی شیر ژیان
در هراس افتاد سلطان رفت از دستش عنان
گفت باید از امام عصر خود جویم مدد
دم بدم ادرکنی یا مولا سرود آن معتمد
یا حسین می گفت در دام بلا افتاده ام
یاریم بنما نجاتم ده به تو دل داده ام
من که با یاد تو عمری روز را شب می کنم
اسم اعظم گفته اسمت را گُلِ لب می کنم
از قضا بود آن زمانی که حسین در کربلا
بود سرگرم نبرد آمد صدای آشنا
در همان اثنای بحرانی و قیس انتظار
شد هویدا دید از یکسو کریمی شهسوار
چهره ای چون شمس امّا غرق خون مه پیکرش
خفته در خون جوشن و جسم و همه پیراهنش
قطره قطره می چکد خون از سراپای وجود
جای زخم سنگ یا تیر است در جای سجود
حکمران هند از آن منظره دلگیر شد
درد خود از یاد برد اندر غم آن میر شد
مات و حیران بود بر آن حضرت خونین بدن
شیر وحشی دید رام امر او باشد علن
خاک بر سر می کند گریان گهی نالان بود
نیست حیوان گوئیا او برتر از انسان بود
لاجرم مولا نفهمیدم بر آن حیوان چه گفت
دور شد از محضرش حسّ هراس من بخفت
مات این حادث ولی با اشتیاق و احترام
دست بر سینه نهادم گفتم ای مولا سلام
کیستی حیوان وحشی از تو فرمان می برد
جان جانانی مگر از دیدگان جان می برد
جان من باشد فدای تو مرا آگاه کن
با خبر از راز این زخم و یا زین جاه کن
تو امیر جمله مخلوقاتی از جنّ و ملک
سر به تعظیم تو دارد وحشی و گاو و سمک
قیس را فرمود آن مولای مصباح الهُدا
من حسینم دوستان را کان امّید و رجا
هر کس از ما استعانت جُست جانا هر زمان
در دو دنیا می دهیم او را یقین خطّ امان
جمله ی ذیروح را خواهم اگر جان می دهم
اذن حق دارم به هر جنبنده فرمان می دهم
لیک از کرب و بلا می آیم ای نیکو مآب
لشکر کفّار بسته بر حریمم راه آب
اکبرم در خون طپیده در ره قرآن و دین
در جوار رحمت زهراست در خلد برین
حلق طفل شیر خوارم را به پیکان دوختند
دختران در شرار آتش تب سوختند
در کنار نهر آب افتاده عبّاس رشید
قصّه ی مرگ ورا باید ز نخلستان شنید
دستها از تن جدا افتاده دور از خیمه ها
تیر در چشمش شکسته کاسه ی سر از جفا
دخترانم چشم در راه عمو از بهر آب
العطش عبّاس می گویند دل در اضطراب
یار و اعوانم ز ابناء و برادرهای من
یک به یک پوشیده بر اندام خود از خون کفن
مانده ام تنها میان لشکر کفر عدو
در صلات ظهر می گیرم ز خون خود وضو
عهد دارم با خدای خود که از جان بگذرم
سر دهم در قتلگاه خود شود خون بسترم
شیعیان عاصی و شرمنده ام باشد رها
از شرار نار دوزخ بلکه در روز جزا
گر تو هم خواهی شمول لطف کرّمنا شوی
با محبّان سعی کن هر دهه هم آوا شوی
در عزای ما بریز اشک از دو دیده چون "صفا"
تا رضا گردد ز تو روز جزا خیرالنسا
- دوشنبه
- 4
- مرداد
- 1400
- ساعت
- 15:34
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
حاج ناصر تبسمی اردبیلی
ارسال دیدگاه