دخترى خوش بخت بودم روزگارى داشتم
از شه كون و مكان آموزگارى داشتم
بلبلى بودم بلى در بوستان هاشمى
هر دم و هر لحظه با يگ گُل قرارى داشتم
عندليبان بهشتى بود همبازى مرا
همدل و همدرد بس خرد و كبارى داشتم
يا برادر يا عمو يا عمّه نازم مى كشيد
در جوار رحمت بابا بهارى داشتم
آل هاشم بود آرى مايه ى فخر عرب
اى خوشا به به عجب ايل و تبارى داشتم
افت و خيزم با گرامى زادگان دهر بود
در فضاى زندگى شيرين مدارى داشتم
تحفه ى اكبر ز گوشم بود آويزان مدام
بهر پوشيدن لباس زرنگارى داشتم
چرخ بازيگر مرا با غصّه ها مأنوس كرد
از بهار زندگانى عاقبت مأيوس كرد
كاخ آمالم مبّدل شد به يك ويرانه اى
عزّت و جاهم در آن ويرانه شد افسانه اى
رأس مذبوح پدر آمد بديدارم شبى
سوختم در نار هجرش مثل يك پروانه اى
گفتم آخر اين چه رسم آمدن بود آمدى
گفت ديدم بس كه محزون و پريشان خانه اى
گفتم از لعل لبت دُرّ گهر بارت چه شد
گفت خاموشم ز جور زاده ى مرجانه اى
گفتمش من طاقت هجران ندارم چاره اى
گفت جانا غم مخور اينجا تو صاحبخانه اى
گفتم آخر من كجا اينجا كجا اى نازنين
گفت راحت باش مرغ عشق اين كاشانه اى
گفتم آخر من چرا محكوم عُسرت ها شوم
گفت اين رسم قضا باشد به هر فرزانه اى
گفتم اين سيل پريشانى هلاكم مى كند
گر "صفا" آيد دوباره تابناكم مى كند
- دوشنبه
- 4
- مرداد
- 1400
- ساعت
- 21:14
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
حاج ناصر تبسمی اردبیلی
ارسال دیدگاه