خواب دیدم که ملائک همه بی تاب وصال
همه ایینه به دست اند همه زیبا جمال
عقل و اندیشه دگر مات به این صحنه شدند
قدم افزودم و کردم ز خداوند سوال
گفتم ای رب قدیر کیست درون آینه؟
که مرا مست خودش کرد، ز رخ دارد خال
ز ندایی گفتند ای که شدی مست رخش
پسر فاطمه است این گل فرخنده کمال
این همان است که لنگر به زمین و عرش است
که ز لطفش بگرفت کل ملائک پر و بال
نیست او چون بشری تا که تصور بکنیم
ماه گویم که کم است عاجزم از ذکر مثال
او نوریست که از اوج سعادت تابد
چون بتابد، خدا کرده ز قران مقال
چیست این گوهر نایاب که رب صرافش ؟؟
اندر اندیشه فهمش علم رفت سوی زوال
چیست ان حکمت بی سابقه که گشته عیان
بدرخشید و به من گشته چو ماه آمال
بس دعای فرجش را ز دلت نجوا کن
تا بیاید به دستور خداوند جلال
جمعه ها می آیند و ولی پیدایش نیست
چشم ها مانده به درها چه به ماه و چه به سال
ای "خدایی " که چشمت به رخ یار افتاد
سجده شکر بکن گشته ای چون خوش اقبال
- جمعه
- 15
- مرداد
- 1400
- ساعت
- 19:33
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
حسین خدایی زنجانی
ارسال دیدگاه