جـان حسین و زینب و عبـاس مـن درود
رازی خبـر دهم که دل همواره خون نمود
یک ماجرا بگویم از آن کوچه هـای تنگ
آن کوچه که به جـز منـو مادر کسی نبود
دستم به دست مادر و خندان به کوچه ها
گام ها بلند ، تـا که به مقصـد رسیم زود
مـا در مسیـر خانه قبالـه بـه دستمـان
انگـار راه خـانـه ی ما دور گشتـه بود
نـاگـه غریبه ای به مسیـر سـد راه شـد
مردی کـه جنـس او بُده از مـردم یهود
دیـدم که مـادرم بـه عقب می رود ولی
این فاصله گرفتن از آن مرد دون چه سود؟
دستی به کوچه هـا ز سـر من عبور کرد
دستی کـه بشکنـد چقَدَر هم بزرگ بود
بانگی رسید بگوشم و دیدم که مه گرفت
یک ضربه زد دو گونه ی مادر شده کبود
مادر میـان کوچه زمیـن خورد بی هـوا
از دست مـادر آن سنـد بـاغمـان ربود
گفت راه خانه را حسنِ مـن نشـان بـده
درنزد من شده همه جا چون سیاه و دود
دستـان او گرفتم و پا شد ز جای خـود
دیـدم که خـاک کوچه ز دامـان میزدود
ایـن بـود راز من که دلـم پاره پاره کرد
شد دیدگان محسن ازاین ماجرا چو رود
شاعر:؟؟؟؟؟؟
- سه شنبه
- 12
- دی
- 1391
- ساعت
- 13:38
- نوشته شده توسط
- عفاف
ارسال دیدگاه