شاه عطشان بزمین جبهۀ خونین فرسود
لب خشکیده گشود و بخدا عرض نمود
حاصل عمر من این سجده و این طاعت بود
شرف نفس به جودست و کرامت به سجود
هر که این هر دو ندارد عدمش به که وجود
گفت با شمر سپس خاک مرا گشته فراش
زخم دل را نمک از چکمۀ پاهات مپاش
تن صد چاک ببین و مکن این قدر تلاش
خاک راهی که برو میگذری ساکن باش
که عیون ست و جفون ست و خدودست و قدود
آخر ظلم وخیم است زِ من باز شنو
میبرد کِشتۀ خود را همه هنگام درو
این همه سلطنت دهر نیرزد به دو جو
ای که در نعمت و نازی به جهان غره مشو
که محال است در این مرحله امکان خلود
دل من از عطش و تابش خور در سوز است
مصطفی چاک گریبان به شما نوروز است
هان مشو غرّه مگو کوکب من فیروز است
این همان چشمهٔ خورشید جهان افروزست
که همی تافت بر آرامگه عاد و ثمود
از دلت ریشۀ بغض من لب تشنه بکَن
پیرو نَفس مَشو خویش بدوزوخ مَفکن
بهر دینار و درم تیشه بر اِسلام مَزن
قیمت خود به مناهی و ملاهی مشکن
گرت ایمان درست ست به روز موعود
ناگهان دیده گشود آن شَه دین کرد نَظر
دید از دامن قاتل بگرفته خواهر
گفت خواهر مَنما لابه بدین کینه سیَر
دست حاجت که بری پیش خداوندی بر
که کریم ست و رحیم ست و غفورست و ودود
گر دو صد پاره کنندم بِجَفا قوم عَدو
من زِ دربار خداوند نگردانم رو
نه منم کرده وضو در خورش از خون گلو
از ثری تا به ثریا به عبودیت او
همه در ذکر و مناجات و قیامند و قعود
بهر خوشنودی آن زادۀ مِیسون جَهان
خون من ریخت بِشمشیر و سِنان شِمر و سِنان
من هم از بَهر خدا تَرک نمودم سَر و جان
کرمش نامتناهی، نعمش بیپایان
هیچ خواهنده ازین در نرود بی مقصود
زِ جَراحات فزون تر بود این درد و مَلال
دُخت زَهرا بچنین حال سِتد پیش رِجال
خواهرا رو بسوی خیمه و از درد مَنال
ای که در شدت فقری و پریشانی حال
صبر کن کاین دو سه روزی به سرآید موعود
گفت زِینب سِپه شام چه بیداد گرند
بهر غارت به سوی خیمۀ ما مینگرند
من به فکر تو و ایشان بخیال دِگرند
دنیی آن قدر نیرزد که بدو رشک برند
ای برادر که نه محسود بماند نه حسود
کلک (سعدی زمان) گاه نوشتن رَعد است
اَثرش مَخفی و پیدا شدنش مِن بعد است
گوش جانرا بگشا کاین چه همایون وَعد است
پند (سعدی) که کلید در گنج سعد است
نتواند که به جای آورد الا مسعود
تضمین از غزل سعدی
- پنج شنبه
- 11
- شهریور
- 1400
- ساعت
- 14:0
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
سعدی زمان سیدرضا حسینی
ارسال دیدگاه