• یکشنبه 4 آذر 03


احوالات غلام سیاه -(حسین بن علی را جون نامی)

1601

حسین بن علی را جون نامی 
به خدمت بود در یثرب، غلامی

غلامی پاکباز و پاک طینت 
سراپا شور و جذبه، وجد و حالت

سیه چُرده، مُجعّد مو، مؤدب
صدیق ایثارگر، مردِ مُجرّب

قوی بازو، خدنگ افکن، تنومند 
مجاهد، جنگجو، نامی، برومند

جوانِ قد بلند و پیر کردار
جوانمرد و فداکار و وفادار

به عالَم در وفاداری عَلَم بود 
زِ حُسنش هر چه میگفتند کم بود

جهان، انگشت بر لب از مقامش 
شهان، از دولتِ مولا، غلامش

چنان در بندگی ممتاز بودی 
که شه را هر زمان همراز بودی

زِ یثرب شاه چون بار سفر بست
به سوی کربلا رفتن، کمر بست

به رازِ شه، غلام آگاه گردید
زِ آگاهی به شه همراه گردید

زمانِ لحظه ها چون برق بگذشت 
امیرِ عشق زد خیمه در آن دشت

چه دشتی دشتِ سوزان و عطشناک
زمینش چون لبِ لب تشنگان چاک

چه دشتی دشتِ بی آب و بلا خیز
تُهی از عاطفه، وز کینه لبریز

چه دشتی پای تا سر زخم و خون بود 
عطش بود و خطر بود و جنون بود

صدای طبل و جنگ و کوس و کرنا
بلند از خاکدان تا عرشِ اعلا

صفیر شیههء اسبانِ تازی 
نوای پرده پوشانِ حجازی

بیابان در بیابان، موجِ لشکر 
هزاران تیغِ تیز از بهرِ یک سر

چه سر، رشکِ هزاران آسمان ماه 
چه سر، آیینه دار وجهِ الله

چه سر، پیرایهء مُلکِ دو عالم 
چه سر، سرمایهء اولادِ آدم

در آن هنگام شُست از جان و تن دست 
به دریای بقا چون قطره پیوست

بر آن دشتِ جنون و خون نظر کرد 
روان از دیدگان خونِ جگر کرد

نمی دانم در آن صحرا چه ها دید
به خود لرزید آن شوریده چون بید

به دل گفتا که وقتِ جان نثاریست
زمانِ خدمت و خدمت گزاریست

بپا بر خیز و آهنگِ بلا کن
به شاهِ دین غلامی را ادا کن

زمانِ امتحان عشق بازیست
در اینجا خاکساری، سر فرازیست

به راهِ عشق باید ترکِ سر کرد 
به کوی عاشقان بی سر سفر کرد

عَفاک الله که شرطِ عشق این نیست 
طریقِ عاشقی بالله چنین نیست

خدا بر گردنت منّت نهاده
هر آنچه آرزویت بود، داده

به عالَم کو از این برتر مقامی
که گردد همنشین با شه، غلامی

اگر چه من غلام رو سیاهم 
ولی با این همه مقبولِ شاهم

یقین مولا، غلامش را نوازد
چو فرزندش قرینِ لطف سازد

به عالَم رو سفیدم زین سیاهی
نبخشم این غلامی را به شاهی

اگر چه ذرّه ای بیقدر و پستم
ولی همخانهء خورشید هستم

مرا این فخر بس اندر دو کونم 
که از هم سنگرانِ فضل و عونم

به جنگم گر کند مولا سر افراز 
به شاهان، زین سرافرازی کنم ناز

زِ چاک تیغ و خنجر نیست باکم
که من از عاشقانِ سینه چاکم

چنان امیدوار از لطفِ شاهم
نمیدانم سفیدم یا سیاهم

غلامی اَبیض و اَسوَد ندارد
به مولایم ارادت حَدّ ندارد

به عالم بس مرا این جاه و منصب 
که از عشقِ تولّایم لبالب

به مولا، بی تولّا بندگی چیست
اگر مولا نباشد زندگی چیست

من از خدمتگزارانِ حسینم
نمک پروردهء خوانِ حسینم

گل و باغ و بهارِ من حسین است
شکوه و اعتبارِ من حسین است

حسین آیین و دین و مذهبِ من
مرام و کیش و رسم و مکتبِ من

جمالِ اوست گلزارِ بهشتم
حریمِ کعبه و دیر و کنشتم

جهان بی او مرا زندانِ تنگ است
به کامم شهدِ عالَم چون شرنگ است

غلامم، آنکه او را بنده باشد
دلش از عشقِ او آکنده باشد

دلی که از زلالِ عشق خالی ست
مگو دل، نقشِ بی احساس قالی ست

دلِ خالی زِ عشق، افسرده باشد
به صورت زنده، امّا مُرده باشد

غلامِ عشق باش اندیشه کم کن
بیا در عاشقی قد را علم کن

که بی عشق این جهان مویی نَیرزد 
وگر دریا بُود، جویی نیَرزد

مِی و مِیخانه و ساقی حسین است
فنا فی الله به حَقّ باقی حسین است

مرا منظورِ دل دیدارِ ساقی ست
به سر سودایم از صهبای باقی ست

نوازد گر مرا ساقی به جامی 
کنم در مِیکده عمری غلامی

در این هنگام، دولت یار گردید
زِ لطف شاه، برخوردار گردید

زِ فیضِ ناله ها و سوز و سازش
درِ میخانه را کردند بازش

شَرابی داد از الطاف، ساقی 
شَرابی از خُمِ صَهبای باقی

حدیثِ ساقی و جام اَلستی 
رهایش کرد از زندانِ هستی

چنان کرد آن شَراب آن مَست را مَست
دگر نشناخت از مَستی سر از دست

دل از مستی به دریای بلا زد
به هر چه جز تولّا پشتِ پا زد

زِ مستی بوسه زد بر دستِ ساقی 
کشید آنگه به سر صهبای باقی

زِ همّت پرچمِ مردی بر افراخت 
به میدانِ بلا خیز خطر تاخت

زِ برقِ تیغِ تیز، آتش بر افروخت 
شَرَر زد خرمنِ اهریمنان سوخت

نه از شمشیر و خنجر باک می کرد
نه از جنگ و گریز اِمساک می کرد

چنان شمشیر می زد لا اُبالی 
که تیغش شد زِ جنگیدن هلالی

به هر سو اسبِ همّت میدوانید 
سَران را سَر زِ پیکر میپرانید

در اوجِ بیخودی پرواز می کرد
به زاغان حمله چون شهباز می کرد

جلا میداد تیغِ آتشین را 
به هم میزد صفوفِ مشرکین را

نفس تا داشت در تن جنگ می کرد
فراخی را به دشمن تنگ می کرد

زِ وحشت جنگجویانِ دلاور
چو زَنها بر سَر افکندند مَعجر

یلان، چون آبِ شمشیرش چشیدند
زِ میدانِ قتالش پا کشیدند

دل جنگ آوران در لرزه چون برگ 
زِ بیم تیغِ او، چون کافر از مرگ

به جنگش مرحبا روح و مَلک گفت
جزاک الله به ایثارش فَلک گفت

ولی زخم و عطش از پا فکندند
به رَاهش چاه ها از فِتنه کَندند

توانِ جنگ را دیگر زِ کف داد
به خاک، از صدر زین آخر در افتاد

در آن حالت به جز دیدارِ ساقی 
نبود اندر دل او اشتیاقی

به کف کشکول شوق آهنگ او کرد
به سوی خانقاهِ عشق، رو کرد

به آیینِ ادب دادی سلامش
به لب خواهی نخواهی رفت نامش

زِ جان بگذشت و با جانان یکی شد
غلام از عشق با سلطان یکی شد

قتیلِ خنجرِ بیداد گردید
اگر چه بنده بود آزاد گردید

به لب نام حسین، آزاده جان داد
ره و رسمِ غلامی را نشان داد

وفای بیش او، کَم کرده رَه را
به بالین غلام آورد شه را

حسین آن عدل مطلق را مُنادی 
به هم زد نقشِ تبعیضِ نژادی

زِ لطف آن سایهء لطفِ الاهی 
نکردش بی نصیب از ظِلّ شاهی

گرفت از لطف بر زانو سرش را
کشید اندر بغل ماه اخترش را

چو فرزندش قرین لطف ها کرد 
رُخش بوسید و از رَحمت دعا کرد

که یارب ای امید هر دو کونم
سفیدش کن زِ رَحمت روی جُونم

فرو شُوی از جمالِ او سیاهی
کرم کن بنده را تشریفِ شاهی

زِ رَحمت کن جمالش عالم افروز
شبش را روز و روزش را چو نوروز

تنش را چون فضای خُلدِ اَطهَر
مُعطّر کن مُعطّر کن مُعطّر

شنیدم روز دفنش آن سیه چِهر
جمالی داشت نورانی تر از مِهر

فضای کربلا جنّت زِ بویش
ملایک از شرف احسنت گویش

زِهی دولت که از طبعِ بلندش
زِ رحمت کرد مولا ارجمندش

غلامی را که مولایش نوازد
به شاهان میسزد گردن فرازد

چو تو شاهنشهی چون او غلامی 
خوشا بر او، که دارد از تو نامی

مرا هم ای حسین ای کان عزت
غلامِ این غلامت کن زِ رَحمت

من آن لب تشنهء دل چاک عشقم 
که عشق، آب من و من خاکِ عشقم

چو نِی در هر نفس از بند بندم 
نوای عشق تو گردد بلندم

شب و روز از تولّایت بر اینم
جمالت را شبی در خواب بینم

به امید عطا از بینوایی
به دستم هست کشکولِ گدایی

گر از فیضِ عنایت خوانی ام دوست
نگنجم دیگر از این پایه در پوست

مگردان چشمِ لطفت را زِ (شبخیز)
دلی دارد که از عشقِ تو لبریز

جهان با او نمی سازد کرم کن
رهایش یا حسین از قیدِ غم کن

دلش از دستِ فقر و فاقه خون است
بپرس احوال او از لطف چون است

  • جمعه
  • 12
  • شهریور
  • 1400
  • ساعت
  • 23:10
  • نوشته شده توسط
  • یوسف اکبری

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران