• دوشنبه 3 دی 03


در مدح امام رضا(ع) -(عقل ضعیف خویش نگه دار از شراب)

422
1

عقل ضعیف خویش نگه دار از شراب
در زیر بال موج منه بیضه حجاب

تا از سهیل عقل توان سرخ روی بود
رنگین مساز چهره به گلگونهء شراب

تخم افکن شرار شود پنبه زار مغز
چون جمع شد به آتش مِی آتش شباب

تا چون چنار مشرق آتش نگشته ای
کوتاه دار دست ازین آبِ سینه تاب

سر پنجه با شراب زدن کار عقل نیست
عقل است شیر برف و شراب است آفتاب

با عقل آنچه بادهء گلرنگ می کند
با کاغذین سپر نکند ناوکِ شَهاب

زلفِ ایاز را به دمِ تیغ دادن است
دادن عنانِ دل به کفِ موجهء شراب

عقل سبک رَکاب چه سازد به زور مِی
چون پای نخل مُوم نلغزد در آفتاب؟

شیرست عقل و بادهء گلرنگ آتش است
رسم است شیر می کند از آتش اجتناب

از رنگِ سبز شیشه چو خورشید روشن است
کآیینه خِرد شود از باده زَنگ یاب

در مغرب زوال رود آفتاب شَرم
چون سر زند زِ مشرقِ مینایِ مِی شَراب

کفرست بر چراغِ حیا آستین زدن
نور چراغ ایمنِ ایمان بود حجاب

چون آفتاب، عقل زِ روزن بدر زند
در مجلسی که دختر رز واکند نَقاب

با زورِ باده عقل تَنَک ظرف چون کند؟
شبنم چگونه تیغ شود پیشِ آفتاب؟

سیلاب فتنه از دل خم جوش می زند
یونان عقل چون نکشد سر به زیر آب؟

مِی در کدوی سر که ندارد حَلاوتی
ای عَقل در گذر زِ سرِ خوردنِ شراب

از بخل ذاتی است بتر جود عارضی
احسانِ مست را نشمارند در حساب

در راه دزد، شمع که شب بر فروخته است؟
ترک مِی شبانه کن ای خانمان خراب

برنامه سیاه میفزا گناهِ مِی
موی سیاه را نکند هیچ کس خضاب

دل خانه خداست چو مُصحف عزیز دار
زان پیشتر که سیل شرابش کند خراب

در راه اشک، چشمِ ندامت سفید شد
چند از لب پیاله کنی بوسه انتخاب؟

فردا چو لاله سرزند از خاک سرخ روی
هر کس زِ باده درین نشأه اجتناب

جادو گرست دخترِ رز، دست ازو بشوی
آتش دَم است شیشه مِی، رو ازو بِتاب

اشک ندامت از دل آگاه گل کند
پیوسته خیزد از طرفِ قبله این سَحاب

زنهار چون حباب نگردی به گرد مِی
کز مِی بنای خانهء تقوی شود خراب

بر گرد خود زِ توبه مُحکم حِصار کن
از روی شیشه خانهء مُشرب مکن حجاب

فردا حریفِ ساقی کوثر نمی شوی
از نام مِی بِشُوی دَهن را به هفت آب

بگذر زِ تاک بدگهر و آب او که هست
هر دانه ایش خونی فرزند بوتراب

سلطان ابوالحسن علی موسی آن که هست
گل میخ آستانه او ماه و آفتاب

آن کعبه امید که صندوق مَرقدّش
گردیده پایتخت دعا های مُستجاب

بوی گل محمدی باغ خلق او
در چین به باد عَطسه دهد مغز مُشک ناب

با اسب چوب از آتش دوزخ گذر کند
تابوت هر که طُوف کند گرد آن جناب

گردد چو خونِ مرده به شریان تاک، مِی
نهیش چو تازیانه برآرد به اِحتساب

نشگفت اگر زِ پرتو عهد درست او
بیرون رود شکستگی از رنگ ماهتاب

قدرش کشیده کرسیء رفعت زِ زیر چرخ
یک چار برگه است عناصر در آن جناب

تمکین او چو بر کمر کوه پا نَهد
کوه سخن شنو ندهد باز پس جواب

روزی که دست او به شفاعت علم شود
خجلت کشد زِ دامن پاک گنه ثواب

جودش به شیر پرده دهد طُعمهء سَخا
عفوش کشد به روی خطا پَرده صَواب

هر شب شود به صورت پروانه جلوه گر
روح الامین به روضهء آن آسمان جناب

قندیل تا به سقف حریمش نَبست نقش
دریای رحمت ازلی بود بی حُباب

معلوم می شود که دلِ آفرینش است
زان گشت مرقدش زِ جهان سینهء تراب

خورشید از افق نتواند سفید شد
از جوش زایران در آن فَلک جَناب

هرگاه می رسد به گلِ جام روضه اش
تغییرِ رنگ می کند از خجلت آفتاب

نبود عجب که مرقد او گریه آورد
آری زِ آفتاب شود دیده ها پُر آب

کفرست پا به مُصحف بالِ ملک زدن
بر گرد او بگرد به مژگان چو آفتاب

چون کرده است کعبه به بَر رَخت شبروی؟
دلهای شب اگر نکند طوفِ آن جناب

مَوجش کشد به رشته گهرهای آبدار
گر یاد دست او گذرد در دلِِ سراب

از دود شمع روضه او صبح صدقِ کیش
هر صبحدم به نور کند موی خود خضاب

روح اللهی که از نفسش می چِکد حیات
نازد به خاک روبی آن آسمان جناب

بر هیچ کس درش چو درِ فیض بسته نیست
از شرمِ خویش در پس درمانده آفتاب

در دور او که فتنه به دامن کشیده پای
در خانهء کمان فکند تیرِ، رخت خواب

شوق خطاب بر درِ دل حلقه می زند
تا چند حضور به غیبت کنم خطاب

ای شعله ای زِ صبح ضمیرِ تو آفتاب
از دفترِ عطاب تو مَدّی خطِ شهاب

حج پیاده در قدمش روی میدهد
هر کس شود زِ طُوفِ حریم تو کامیاب

خورشید پا به خشتِ حریمِ تو چون نَهد
نَنهاده است بر سرِ مُصحف کسی کتاب


گردون به نذر مرقد پاک تو بسته است
سر رشته شعاع به قندیل آفتاب

از موی عنبرین تو دزدیده است موی
در شرح زان شده است هدر خون مشک ناب

یوسف تمام پیرهنِ خود فتیله کرد
رشک ملاحتِ تو زِ بس گشت سینه تاب

از تربت تو خاک خراسان حیات یافت
آری زِ دل به سینه رسد فیض بی حساب

از زهر رشک؛ خاک نیشابور سبز گشت
تا گشت ارض طوس زِ جسم تو کامیاب

غربت به چشم خلق چو یوسف عزیز شد
روزی که گشت شاه غریبان ترا خطاب

حفاظ روضهء تو چو آواز بر کشند
بلبل شود به شعلهء آواز خود کباب

از دوری تو کعبه سیه پوش گشته است
ای آفتاب مغرب غربت بر او بتاب

علم تو بر سفینهء منبر چو پا نهاد
یونان کشید سر زِ خجالت به زیر آب

از بس به مرقد تو اشارت نموده است
نیلوفری شده است سر انگشت آفتاب

از بوستان خشم تو یک حنظل است چرخ
مریخ کیست با تو شود چهره در عتاب؟

هر کس که با ولای تو در زیر خاک رفت
آید به صبح حشر برون همچو آفتاب

ای پرده پوش نامه سیاهان که شمع طور
از آفتاب روی ضمیرت کند حجاب

از بال و پرفشانی طاوس آرزو
آورده ام زِ هند دلی چون پر غراب

زان پیشتر که عدل الهی به انتقام
از خون من نگار کند پنجه عقاب

در سایه همای شفاعت مرا بگیر
تا سر بر آورم زِ گریبان آفتاب

  • یکشنبه
  • 14
  • شهریور
  • 1400
  • ساعت
  • 12:49
  • نوشته شده توسط
  • یوسف اکبری

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران