وقتي قطرهها دلاشون
ميكنه هواي خورشيد
همهي وجودشونو
ميريزن به پاي خورشيد
پا ميشن از برگ گلها
يا كه از زمين خاكي
از دل سياه مرداب
ميرسن به شهر پاكي
توي پيچ و تاب رفتن
همه محو و بينشونن
تا دل از زمين ميگيرن
ديگه اهل آسمونن
كوچه باغ شهر خورشيد
مال كدخداي عشقه
زير گنبد طلائيش
قصر پادشاي عشقه
گرد غصه تا ميشينه
روي بال شاپركها
ميپرن به سوي گلزار
با پيام قاصدكها
همهي خستگيا رو
کينه ها رو دور ميريزن
وقتي خادماي خورشيد
تو رواقا نور ميريزن
برا زائراي خورشيد
غم و تيرگي حرومه
قصه هزار و يک شب
با گل سحر تمومه
من اگر چه سنگ سختم
كه نداره پاي رفتن
تو دلم يه كوهِ شوقه
که نداره جاي گفتن
تو كه اهل آسموني
تو بگو پيام ما رو
به كبوتراي شهرش
برسون سلام ما رو
- سه شنبه
- 12
- دی
- 1391
- ساعت
- 16:13
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه