چه نزديکي! مسيحايي که از آن دور ميآيي!
گل خورشيدي و در حلقهاي از نور ميآيي
کليد قلعههاي «لا» و «الا الله» در دستت
تو از دروازههاي فتح نيشابور ميآيي
از آن لبخندهاي ساده ميلرزند، تا آرام
به سمت کاخهاي مرمر مغرور ميآيي
حديث هفت رنگي از زبان نور ميخواني
و ميخوانيم، تا با هشتمين منشور ميآيي
هميشه دانه دانه روي سقاخانه ميباري
هميشه با نمِ باراني از انگور ميآيي
قدمهاي تو ردي ميشود در چشم آهوها
به سمت طوس، با فانوس، تا از طور ميآيي
□ □ □
ببين يک سايه دارد خسته از آن دور ميآيد
مسيحا ! «سنگ تي پا خوردهي رنجور» ميآيد
به ايوان طلا، تنديس آدم گونهي زردي
شبيه مردهاي بي رنگ و رو، از گور ميآيد
کبوتر پر، قناري پر، ... کلاغِ بيقراري پر
به صحن آسمانت وصلهاي ناجور ميآيد
ميان دشتها عمري گريزان بود، ميدانم
ولي اينبار آهويت به شوق تور ميآيد
شبي تا حلقهي موي تو در خواب «انا الحق» ديد
به دوشش دار، تا بيداريت، منصور ميآيد
شفا ميگيرد اينجا، در کنار پنجره، چشمي
که از مهماني اشک و نگاه و نور، ميآيد
- سه شنبه
- 12
- دی
- 1391
- ساعت
- 16:26
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه