يکي بود يکي نبود
زير گنبد کبود
وسط گلدستهها
گنبدي طلايي بود
پسرا و دخترا
پدرا و مادرا
گندم آوُرده بودن
براي کبوترا
تو دلاشون آسمون
وسطش رنگين کمون
با يه خورشيد قشنگ
يه خداي مهربون
اون طرف يه دختره
که دلش ميخواد بره
دستاي کوچيکشُ
بزنه به پنجره
با خودش ميگه: خدا !
ميشه يعني، اين آقا
که همه دوسش دارن
منو هم بده شفا
ناگهان وقت اذون
يه صداي مهربون
گفت چرا اشک ميريزي؟
چي شده فرشته جون؟
شما اينجا مهموني
مهمونِ آسموني
وقتي پيش خورشيدي
چرا غمگين بموني؟
مردم از راههاي دور
با غماي جور واجور
مهمون شادي ميشن
دورِ اين سفرهي نور
پشت اين پنجرهها
زير گنبد طلا
تو فقط صدا بزن
بگو: يا امام رضا(ع)
خودشُ تو خواب ميديد
با يه دامن سفيد
مثل بچه آهويي
توي صحرا ميدويد
دخترک شفا گرفت
سرشُ بالا گرفت
يه دل راضي ميخواست
از امام رضا(ع) گرفت
- سه شنبه
- 12
- دی
- 1391
- ساعت
- 16:30
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه