• سه شنبه 15 آبان 03


حضرت قاسم(ع) -(قاسم آن نوباوه باغ حَسن)

532

قاسم آن نو باوه باغ حَسن
گوهر شادابِ دریاى مُحن

شیر مستِ جام لبریز بلا
تازه داماد شَهید كربلا

چارده ساله جوانِ نو نهال
بُرده ماه چارده شب را بسال

قامتش شُمشاد باغستان عشق
رُوش مُرآت نگارستان عشق

در حَیا فرزانه فرزند حسن
در شجاعت حیدرِ لشگر شكن

با زبان لابه نزد شاه شد
خواستارم عزم قربانگاه شد

گفت شَه كاى رَشك بستان اِرم
رو تو در باغ جوانى خوش به چم

همچو سرو از باغِ غم آزاد باش
شاد زى و شاد بال و شاد باش

مهلاً اى زیبا تذر و خوش خرام
این بیابان سر به سر بند است و دام

الله‏ اى آهوى مشگین تتار
تیر باران است دشت و كوهسار

بوى خون می آید از دامانِ دشت
نیست كس را زان امید باز گشت

چون تو را من دور دارم از كنار
اى مرا تو از برادر یادگار

كى روا باشد كه این رَعنا نَهال
گردد از سُمّ سُتوران پایمال

كى روا باشد كه این روى چون رود
غَلطَد اندر خون به میدان نبرد

گفت قاسم كاى خدیو مُستطاب
اى تو ملك عشق را مالک رقاب

گر چه خود من كودک نو رسته‏ ام
لیك دست از كامرانى شسته‏ ام

من به مهد عاشقى پرورده‏ ام
خون به جاى شیرِ مادر خورده‏ ام

كرده در روز ولادت كام من
باز، با شَهد شَهادت مام من

گر چه در دور جوانى كام‏ ها است
كامِ من رفتن به كام اژدها است

كام عاشق غرقه در خون گشتن است
سر به خاکِ كوى جانان هشتن است

ننك باشد در طریق بندگى
بر غلامان بى شهنشه زندگى

زندگى را بى تو بر سر خاك باد
كامرانى را جگر صد چاك باد

لابه‏ هاى آن قتیل تیر عشق
می نشد پذرفته نزد پیر عشق

بازگشت آن نو گل باغ رسول
از حضور شاه نومید و ملول

شد به سوى خیمه آن گلگون عذار
از دو نرگس بر شقایق ژاله بار

چون نگردد گفت سیر از زندگى
آن كه نپسندد شهش بر بندگى   

چون زِ بى قَدرى نكردت شه قبول
رَخت بر بند از تن اى جان مَلول

سر كه فتراكش نبست آن شهسوار
گور سر خود گیر و بر سر خاك بار

سر به زانوى غم آن والا نژاد
كآمدش ناگه زِ عهد باب یاد

كه به هنگام رَحیل آن شاه فرد
هیكلى بر بازویش تعویذ كرد

گفت هر جا سخت گردد بر تو كار
نامه بگشا و نظر بر وى گمار

هر كجا سیل غم آرد بر تو رو
این وصیت باز كن بنگر در او

گفت كارى سخت‏تر زین كار نیست
كه به قربان گاه عشقم بار نیست

یا چه غم زین بیش‏تر كه شاه راد
رَه به خلوت گاه خاصانم نداد

نامه را بگشود و دیدش كش پدر
كرده عهدش كاى همایون رُخ پسر

اى تو نور چشم عم و جان باب
وى مرا تو در وفا نایب مَناب

من نباشم در زمین كربلا
بر تو بخشیدم من این تاج ولا

چون ببینى عم خود را بى مُعین
در میان كار زارِ اَهل كین

زینهار اى سرو رَعناى سهى
لابه‏ ها كن تا بپایش سر نَهى

جهد كن فردا نباشى شرمسار
در حضور عاشقان جان نثار

جان بشمع عشق چون پروانه زن
خود بر آتش چابک و مردانه زن

بر قد موزون كفن میكن قبا
اندر آن صحرا قیامت كن بپا

شاهزاده خواند چون عهد پدر
با ادب بوسید و بنهادش به سر

مى‏ نگنجد از خوشى در پیرهن
حجله داماد شد بِیت الَحَزن

عُقدهاى مشكل ش گردید حل
وان همه انده به شادى شد بدل

از شعف چون غنچه خندان شگفت
شكر اِیزد را به جاى آورد و گفت

اى همایون قرعه اقبال من
كآیه لاتقنط آمد فال من

شكر لله كافتتاح این مثال
كوكب بختم بر آورد از وبال

در فضاى عشق بال افشان شدم
لایق قربانى جانان شدم

عهده نامه برد شادان نزد شاه
با تضرع گفت كاى ظل اله

سوى در گاهت به كف جان آمدم
نک زِ شه در دست فرمان آمدم

گر خطِ اِمضای این منشور را
وز جَسارت عُذر نِه مامور را

دید چون شاه آن خطِ مینو نگار
شد بسیم از جزع مروارید بار

گفت كاى صورت نگار خوب و زشت
جان فداى دست تو كاین خط نوشت

جان فداى دست تو اى دست حقّ
كه گرفته بر همه دستى سَبق

این بگفت و راند سوى رزمگاه
یا به طعنه گفت با میر سیاه

ک اسب خود را داده‏ ئى آب اى لعین
گفت آرى گفت و یحکِ شرم بین

اسب تو سیراب و فرزند رسول
نک زِ تاب تشنگى از جان ملول

سر به زیر افكند از شرم آن عنید
كه به پاسخ حُجتى در خور ندید

شامئى را گفت ساز جنگ كن
سوى روزم این صبى آهنك كن

گفت شامى ننگ باشد در نبرد
كافكند با كودكى پیكار مرد

خود تودانى كه مرا مردانِ كار
یك تنه همسر شُمارد با هِزار

دارم اینک چار فرزند دلیر
هر یكى در جنگ زاوى شیر گیر

نک روان دارم یكى بر جنگ او
با همین از چهره شویم ننک او

گفت اینان زادگان حیدرند
در شُجاعت وارث آن سَرورند

خردسال از بینیش خرده مگیر
كه زِ مادر شیر زاید زاد شیر

از طراز چرخ بودى جوشن ش
گربخردى تن بر این دادى تنش

این شررها كن نژادِ آتش اند
خرمنى هر لحظه در آتش كشند

نسل حیدر جملگى عمر و افكنند
كه به نسبت خوشه آن خرمنند

آن كه از پستان شیرى خوردِ شیر
گرچه خُرد آمد شُجاع است و دلیر

گر نبودى مَنع زنجیر قضا
تنگ بودى بر دلیریشان فضا

داد شامى از سیه بختى جواز
پور را بر حَربِ آن ماه حجاز

شاهزاده راند باره سوى او
یافت ناگه دست بر گیسوى او

مَركِشان بر بود از زین پیكرش
داد جولان در مصاف لشگرش

آنچنانش بر زمین كوبید سخت
كاستخوان با خاک یكسان گشت و پَخت

هم یكایک آن سه دیگر زاد وى
رو به میدان گه نهاد او را زِ پى

در نخستین حملهء آن میر راد
پاى پیكارش نماند و سر نهاد

ساكنان ذُوره عَرش بَرین
زآسمان خواندند بر وِى آفَرین

شامى آمد با رُخ اَفروخته
دل زِ داغ سوگوارى سُوخته

اَهرمن چون با فرشته شد قرین
كرد رو بر آسمان سُلطان دین

كای مهین یزدانِ پاک ذُوالمَنَن
این فرشته چیره كن بر اَهرمن

لب بهم ناورده شه سَبط كریم
كرد شامى را به یك ضربت دونیم

زان چنان دعوت نبود این بس عجیب
بود عاشق صُوت داعى را مَجیب

اى خوش آن صُوتى كه او جوایاى اوست
رأى این در هر چه خواهد رأى اوست

نى معاذالله خَطا رفت اى عجیب
صُوت داعى بود خود صُوت مَجیب

داند آن كز سرّ عشق آگه بود
كاین همه آوازها از شاه بود

رو حدیث كُنت سَمعه بازخوان
تا بیابى رَمز این سرّ نَهان

شد چو از تیغش دونیم آن رزم كوش
مَرحَبا آمد زِ یَزدان ش به گوش

تافت شهزاده عنان از رزمكاه
شكوه بر لب از عطش تا نزد شاه

دید چون خوشیده یاقوت تَرس
بر دهان بنهاد شاه اَنگشتَرش

در صَدف گفتى نهان شد گوهرى
یا هِلالى شد قَرین و مُشترى

كرد آگاهش زِ رَمز عشق شه
بر دهانش مهر زد یعنى كه صه

چشمه‏ جوشیدِ از آن چو سلسبیل
زندگى بخش دو صد خضرِ دلیل

چون لب لعلش از او سیراب شد
تشنه دیدارِ جدّ و بابش به شد

تاخت سوى رزمگه با صد شتاب
باد یا چون تشنه مستع جل بر آب

شیر بچه تیغ مرد افكن به مُشت
كشت ازآن رو به مردان آنچه كُشت

حیدرانه تیغ در لشگر نهاد
پُشته‏ ها از كُشته‏ ها ترتیب داد

ظالمى زد ناگهش تیغى به فرق
تن زِ زین بر گشت در خون گشت غرق

كرد رو با شیرِ حقّ كى داورم
وقت آن آمد كه آئى بر سرم

شاهِ دین آمد به بالین حبیب
دید دامادى دو دست از خون خضیب

سر بریدن را ستاده بر سرش
قاتلى در دست خونین خنجرش

دست او افكند با تیغى زِ دوش
لشگر از فریاد او آمد به جوش

زد به لشگر شاهِ دین با تیغِ تیز
گرم شد هنگامه جنگ و گریز

پیكرِ آن تازه دامادِ گزین
شد لگدكوب سُتور اَهل كین

شه چو آمد بار دیگر بر سرش
دید با حالى دگر گون پیكرش

برگ برگ نو گلِ باغِ هُدى
از سُموم كین شده از هم جدا

گفت با صد حسرت و خون جگر
كاى همایون فال و فرُخ رُخ پسر

قاتلانت در دو عالم خوار باد
خصم شان پیغمبر مُختار باد

سخت صَعب آید به عَمت زندگى
كه تواشِ خوانى گهِ درماندگى

بهرِ یارى تو بر ناید فرود
یا نه بخشد بر تو آن یاریش سود

پس كشیدش بر كنار از لطف شاه
برد نالان اش به سوى خیمه گاه

گفت مَهلا ای عزیزان گزین
كه هوانِ واپسین ماست این

یارب این قوم سیه دل خوار باد
بر جبین شان داغ ننگ و عار باد

اى جهان داور ملیک هفت و چار
وا نمان دَیّار از ایشان در دیار

  • چهارشنبه
  • 17
  • شهریور
  • 1400
  • ساعت
  • 23:30
  • نوشته شده توسط
  • یوسف اکبری

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران