طعنه شنیدن بی امان یادم نرفته
یا ناسزا از این و آن یادم نرفته
خون از سرم جاری شد و بر صورتم ریخت
با سنگ دست کودکان یادم نرفته
وقتی که میخوردم زمین همراه عمه
هو کردن شمر و سنان یادم نرفته
با پای پاره راهی ویرانه بودیم
آن تپه بی سایبان یادم نرفته
روی تن ما پر شد از جای کبودی
زنجیر دست ساربان یادم نرفته
تیر سه شعبه یادم آم گریه کردم
صیاد و آن تیر و کمان یادم نرفته
من و بودم و یک کاروان زخمی از عشق
بزم شراب و عمه جان یادم نرفته
وقتی سرت آورده شد در بزم کفار
آن خولی نامهربان یادم نرفته
از چوب خشک و چوب تر بیزار هستم
طشت طلا و خیزران یادم نرفته...
- یکشنبه
- 28
- شهریور
- 1400
- ساعت
- 14:57
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
محمد حبیب زاده
ارسال دیدگاه