• پنج شنبه 1 آذر 03


در مدح حضرت محمد(ص) -(تا نگردیده است خورشیدِ قیامت آشکار)

417

تا نگردیده است خورشیدِ قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود زِ چشمِ اَشکبار

در بیابانِ عدم بی تُوشه رفتن مشکل است
در زمینِ چهرهء خود دانه ای اَشکی بکار

مزرعِ اُمّید را زین بیشتر مَپسند خشک
بر رگِ جان نشتری زن، قطره ای چندی ببار

دیدهء بیدار می باید رهِ خوابیده را
تا نگردیده است صبح از خوابِ غفلت سر بر آر

هر که یک دَم پیشتر بر خیزد از خوابِ گران
گُم نسازد دست و پا چون کَآهلان در وقتِ بار

انتظارِ شهپرِ توفیق بُردن کَآهلی است
خویش را اُفتان و خیزان بر به کُوی آن نگار

مور را ذُوقِ طلب آورد بال و پَر بُرون
غیرتی داری، تو هم پای طلب از گُل بر آر

چند باشی همچو خونِ مُرده پنهان زیرِ پوست؟
همتی کن، پوست را بشکاف بر خود چون اَنار

چند خواهی در میانِ بیضه بود اِی سُست پر؟
بال بر هم زن، برآ بر بامِ این نیلی حِصار

تا به کی در شیشهء اَفلاک باشی همچو دیو؟
نالهء آتش فشانی از سرِ غیرت بر آر

رشتهء طول اُمل را باز کن از پای دِل
از گریبانِ فلک، مانند عیسی سر بر آر

شبنم از روشندلی آیینهء خورشید شد
اِی کم از شبنم، تو هم آئینه را کُن بی غُبار

مشتِ خاکی از ندامت بر سرِ خود هم بریز
باد پیمایی کنی تا چند چون دستِ چنار؟

آرزو تا چند ریزد خار در پیراهنت؟
شعله ای بر خار خارِ آرزوی دل گُمار

پاک ساز آئینهء دل را زِ زَنگارِ هَوس
تا در آید شاهدِ غیبی به روی چون نگار

صحبتِ عشق و خموشی در نمی گیرد به هم
می شکافد سنگ را از شُوخ چشمی این شرار

زود خود را بر سرِ بازارِ جانبازان رَسان
چون زنانِ پیر در بستر مَکن جان را نِثار

چون لبِ پیمانه می بوسد دهانِ تیغ را
هر که از آئینهء آغاز، دید انجامِ کار

نیست از زخمِ کَجَک اندیشه پیلِ مست را
عاشقِ پُر دِل نیندیشد زِ تیغِ آب دار

ارمغانی بهرِ یوسف بهتر از آئینه نیست
چهرهء دِل را مُصفا ساز از گَرد و غُبار

بر دو عالم آستین اَفشان، یَدِ بیضا ببین
پاک کن حرفِ طمع از لب، دَمِ عیسی بر آر

مدتِ پیش و پسِ برگِ خَزان یک ساعت است
برگِ رفتن ساز کُن از رفتنِ خویش و تبار

صُلح کُن از نعمتِ دونان به خونابِ جگر
چند روزی همچو مردان بر جگر دندان فشار

آنچه بر خود می پسندی، بر کَسان آن را پسند
آنچه از خود چشم داری، آن زِ مردم چشم دار

زخمِ دندانِ ندامت در کمینِ فرصت است
بر زبان، حرفی که نتوان گفت آن را برمیار

تا نگیرد خوشهء اَشکِ ندامت دامنت
در قیامت آنچه نتوانی دِرو کردن، مَکار

جمله اَعضا بر گناه هم گُواهی می دهند
روزِ محشر در حُضورِ حضرت پَروردگار

یا زبان بندی برای این گُواهان فکر کن
یا زِ ناشایسته، چشم و گوش و لب را باز دار

هر سیه کاری که اَینجا سینه ها را داغ کرد
چون پَلنگ از خواب خیزد روزِ محشر داغدار

هر که چون اَفعی در اَینجا بی گناهان را گَزید
سر بُرون آرد زِ سوراخِ لَحد مانندِ مار

هر که اینجا دستِ رَد بر سینهء سائل نَهد
حاجبِ جَنّت گذارد چوب پیشش روزِ بار

تیره روزان را درین منزل به شََمعی دست گیر
تا پس از مُردن ترا باشد چراغی بر مزار

چون سبکباران زِ صحرای قیامت بگذرد
هر که از دوشِ ضَعیفان بیشتر بر داشت بار

بر حریرِ گُل گُذارد پای در صحرای حَشر
هر سبک دستی که بر دارد زِ راهِ خلق خار

هر که کار اهل حاجت را به فردا نفکند
روز محشر داخل جنت شود بی انتظار

جوی شیر و انگبین کز حسرتش خون می خوری
در رکاب توست، گر دل را کنی پاک از غبار

حله فردوس کز نورست تار و پود او
رشته های اشک توست آن حله ها را پود و تار

چشمه کوثر که آبش می دهد عمر ابد
دارد از چشم گهربار تو نم در جویبار

داری آتش زیر پا در کار دنیا چون سپند
در نظام کار عقبی، دست داری در نگار

فارغی در دنیی از اندیشه عقبی، ولیک
فکر اسباب زمستان می کنی در نوبهار

نفس کافر کیش را در زندگی در گور کن
تا بمانی زنده جاوید در دارالقرار

«ربنا انا ظلمنا» ورد خود کن سالها
تا چو آدم توبه ات گردد قبول کردگار

ورد خود کن «لاتذر» یک عمر چون نوح نبی
تا ز کفار وجود خود برانگیزی دمار

گر همه جبریل باشد، استعانت زو مجوی
تا شود آتش گلستان بر تو ابراهیم وار

صبر کن مانند اسماعیل زیر تیغ تیز
تا فدا آرد برایت جبرئیل از کردگار

دامن از دست زلیخای هوس بیرون بکش
تا شوی چون ماه کنعان در عزیزی نامدار

زیر پا آور هوای دیو نفس خویش را
چون سلیمان حکم کن بر انس و جن و مور و مار

چون کلیم الله، نعلین دو عالم خلع کن
تا ز رود نیل، ساغر بخشدت پروردگار

تا برآیی همچو عیسی بر سپهر چارمین
چارپای طبع را بگذار در این مرغزار

از صراط المستقیم شرع، پا بیرون منه
تا توانی کرد فردا از صراط آسان گذار

دست زن بر بر دامن شرع رسول هاشمی
زان که بی آن بادبان، کشتی نیاری بر کنار

باعث ایجاد عالم، احمد مرسل که هست
آفرینش را به ذات بی مثالش افتخار

تا نیامد رایض شرع تو در میدان خاک
سرکشی نگذاشت از سر ابلق لیل و نهار

کفر شد با خاک یکسان از فروغ گوهرت
سایه خواباند علم، خورشید چون گردد سوار

بود چشم آفرینش در شکرخواب عدم
کز صبوح باده وحدت تو بودی میگسار

ساقی ابداع چون مهر از لب مینا گرفت
چشم بیدار تو بودش ساغر گوهرنگار

بوسه ها بر دست خود زد خاتم استاد صنع
تا شد از لوح تو نقش آفرینش کامکار

اهلِ دنیا زِ رازِ آخرت دادی خبر
خواندی از پشتِ ورق،روی ورق را آشکار

محو گردیدند از نُورِ تو یک سر انبیا
ریزد انجم، چون شود خورشیدِ تابان آشکار

پنج نوبت کوفتی در چار رُکن و شش جهت
هفت اقلیمِ جهان را چون شُتر کردی مهار

در رهِ دین باختی دندانِ گُوهر بار را
رخنهء این حصن را کردی به گوهر اُستوار

از جهان قانع به نانِ خشک گشتی، وز کرم
نعمتِ روی زمین بر اُمّتان کردی نثار

ماه را کردی به انگشتِ هلال آسا دو نیم
ملکِ بالا را مُسخر ساختی زین ذوالفقار

کردی اندر گامِ اوِل، سایهء خود را وداع
چون سبکباران برون رفتی ازین نیلی حصار

سنگ را در پلهء مُعجز در آوردی به حرف
ساختن خصمِ دو دل را چون ترازو سنگسار

چون سلیمان است کَز خاتم جدا اُفتاده است
کعبه تا داده است از کف دامنت بی اختیار

چون بهار از خُلقِ خوش کردی معطر خاک را
رحمت العالمین خواندت ازان، پروردگار

با شفیع المذنبین، (صائب) فدای نامِ توست
از سرِ لطف و کرم، تقصیرِ او را وا گذار

  • دوشنبه
  • 29
  • شهریور
  • 1400
  • ساعت
  • 16:3
  • نوشته شده توسط
  • یوسف اکبری

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران